x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۸
.
اون لحظه ای روشنِ وقتی می فهمی چه جوری می تونی مرهم دل یارت بشی.. در حالیکه تا الان کاملا اشتباه فکر می کردی.
.
اون لحظه ای خالصِ که با اشکای داغت دل ملتهبشو آروم می کنی .
.
اون لحظه ای نابِ که می دونی باید نبینی و بگذری چون دل می طلبه .
.
اون لحظه بی همتاست که دل به یاد روزای اول جوونه زدنش دوباره تپش می گیره و لبخند صورتتو پر می کنه .
.
زیباترین ثانیه ها اونجاست که دست تو دستش به فردایی نگاه می کنی که امید زندگی برای هر دوتاتونه :)

زیباترین خواب نگاه کردن به چشمای خوب آلوی توئه وقتی که مژه ها و ابروهات همبازی شدن با انگشتای من ...


امشب ، یه شب به یاد موندنی دیگه.بعد 4 شب سخت...

نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۲:۵۷ قبل‌ازظهر

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸

کجای سرپایینی رسیدیم ؟
اصلا این سرپایینیه؟
پس چرا دارم اینطوری نفس نفس می زنم؟
پس چرا اونجوری داشتی از خوشحالی فریاد می زدی؟
آهان یادم اومد... اون روزی که با هم مسابقه گذاشتیم تو راه سرپایینی کنار درختمون ، هم داشتیم از خوشحالی فریاد می زدیم هم بعدش به نفس نفس افتادیم :) اینم مثل اون روز ...
درخت امسال جاش کجاست ؟ ...
.
گفتم می خوام بخوابم ولی با اینکه از خستگی رو پا بند نیستم ، نمی تونم .. و تو خوب می دونی چرا .....
خب چه جوری بگم وقتی که صداتو نشنوم اون خواب دیگه خواب نیست ؟ ....
ای دلتنگی ....

پ.ن: بیست دقیقه نگذشته بود که باز مثل همیشه توی مهربونی صدای جذابت غوطه ور شدم ...

نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۱:۵۷ بعدازظهر

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸
رنگ ؟ رنگ روشن ! :))

به ندرت پیش اومده روزی از اولش با اتفاقات بد شروع بشه . مدام سعی کنم که از اتفاق بد قبلی یادم بره ولی باز اتفاق جدید به یادم بیاره که نـــه هنوز از امروز مووونده ! :(
توی این موارد نشونه های خاصی واسه خودم دارم که اونا حالِ روز منو معلوم می کنن. یعنی اگه با پیش زمینه ی فکریم نخونن ، یه جورایی از انرژیم کاسته می شه !!!
اولین آبنبات امروز رو باز می کنم و با دیدن رنگ سبزش آه از نهادم بلند می شه . دومی رو باز می کنم بازم سبـــز !! می گم خدایا یعنی تا این حد ؟! :(
اینقدر باز می کنم تا بالاخره تمام مزه های مورد علاقه مو پیدا می کنم :D
حالا مطمئنم که می تونم مزه ی امروز رو هم تغییر بدم :)
.
این عکس فوق العاده است . می شه به اندازه ی یه سفر طولانی توی اتوبوس مورد علاقه ت ازش لذت ببری . تقریبا همه جور آدمی توش پیدا می شه .
.
بعد از دیشب با اون همه خنده و مسخره بازی ، بعد اون خواب آروم و نرم ، بعد این روز سخت و پر کار ، بعد اون همه حرفای خوب که بعد شنیدنشون تازه فهمیدم چقدر کمِشون داشتم ، بعد کلّی بی تابی برای بودنت ، بعد کلی صبر برای دست آوردن چیزی که می خوایم،

با تمام وجودم ، اینـــــجااا ، برای تمام وجودت انتظار می کشم .
بیا که دستام بازن ...
:*

نوشته شده توسط نازی ساعت ۹:۰۵ بعدازظهر

شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸
.
از همهمه ی بچه ها فاصله گرفته بودم . گُلی رفته بود دنبای قیچی و به خیال خودش منم داشتم پشت سرش می رفتم. یه فکر یهویی اومد تو سرم و رفتم سر وقت کفشات و با خنده ایی که پر بود از استرس دیده شدنم، بندهای کفشتو از تو سوراخ ها کشیدم بیرون !! تنها راهی بود برای اینکه بتونم بعد خداحافظی چند دقیقه معطلت کنم که خودمو برسونم بهت :) ....


اتوبوس ترمز می زنه و در اتاق خاطرات تو ذهنم بسته می شه ...
بیشتر از 3 سال گذشته . از روزهای دلهره و لرزیدن قلب و دزدیدن نگاه و دلخوشی به لبخند بزرگ .....
روزهای ساده ای میان و می گذرن . بدون اینکه حتی اجازه ی فکر کردن رو بهم بدن.همینجوری گذشتن که یهو چشم باز کردم و دیدم کمتر از یه هفته مونده به پل یکی مونده به آخر ...
توی این ولوله ی بی امان اتفاقات ، دلم برای کوبیده شدنش به قفسه ی سینه م تنگ شده ... دلم برای نگاه تنگه ...
میای . همینجا . کنار من . می دونم میای .
.
چند روز پیش که آلارم صبح ها رو برام ضبط کردی دوباره همون حال و هوا بهم دست داد .. از اشک هایی که از سر شوق می ریزم، سرمست می شم . دقیق نمی دونم که کدومشون اول رخ می ده.اول اشک شوق یا اول اون سرمستیه ...
پراکندگی حرفام زیاد عجیب نیست .. توی این زمین سبزکوچیکی که از پنجره ی این اتاق می بینم ، تمام بهار یک جا داره خودنمائی می کنه و من دیوونه تر و مست تر از همیشه ، به قلبم بر می گردم و تمام لرزش عجیبش رو از حضور تو می بینم که ساکت نشستی رو پله ی قلبم و دستات زیر چونه ت ، داری با اون معصومیت خواستنی چشمات نگام می کنی و این اشکه که میاد روی گونه های من و میاد و میاد ....
.
دلم برات تنگه مهربونم ....
:*

نوشته شده توسط نازی ساعت ۴:۴۷ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...