x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۸
.
از همهمه ی بچه ها فاصله گرفته بودم . گُلی رفته بود دنبای قیچی و به خیال خودش منم داشتم پشت سرش می رفتم. یه فکر یهویی اومد تو سرم و رفتم سر وقت کفشات و با خنده ایی که پر بود از استرس دیده شدنم، بندهای کفشتو از تو سوراخ ها کشیدم بیرون !! تنها راهی بود برای اینکه بتونم بعد خداحافظی چند دقیقه معطلت کنم که خودمو برسونم بهت :) ....


اتوبوس ترمز می زنه و در اتاق خاطرات تو ذهنم بسته می شه ...
بیشتر از 3 سال گذشته . از روزهای دلهره و لرزیدن قلب و دزدیدن نگاه و دلخوشی به لبخند بزرگ .....
روزهای ساده ای میان و می گذرن . بدون اینکه حتی اجازه ی فکر کردن رو بهم بدن.همینجوری گذشتن که یهو چشم باز کردم و دیدم کمتر از یه هفته مونده به پل یکی مونده به آخر ...
توی این ولوله ی بی امان اتفاقات ، دلم برای کوبیده شدنش به قفسه ی سینه م تنگ شده ... دلم برای نگاه تنگه ...
میای . همینجا . کنار من . می دونم میای .
.
چند روز پیش که آلارم صبح ها رو برام ضبط کردی دوباره همون حال و هوا بهم دست داد .. از اشک هایی که از سر شوق می ریزم، سرمست می شم . دقیق نمی دونم که کدومشون اول رخ می ده.اول اشک شوق یا اول اون سرمستیه ...
پراکندگی حرفام زیاد عجیب نیست .. توی این زمین سبزکوچیکی که از پنجره ی این اتاق می بینم ، تمام بهار یک جا داره خودنمائی می کنه و من دیوونه تر و مست تر از همیشه ، به قلبم بر می گردم و تمام لرزش عجیبش رو از حضور تو می بینم که ساکت نشستی رو پله ی قلبم و دستات زیر چونه ت ، داری با اون معصومیت خواستنی چشمات نگام می کنی و این اشکه که میاد روی گونه های من و میاد و میاد ....
.
دلم برات تنگه مهربونم ....
:*

نوشته شده توسط نازی ساعت ۴:۴۷ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...