x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸
:)

شاخه ی پر از شکوفه ی سفید رو میز اتاق..بوی فوق العاده ش توی تمام این هوا که از تو نفس می کشم پراکنده..
.
هنوزم بعد از چند روز توی حال و هوای شنیدن اون آهنگ فرو می رم و ناخودآگاه لبخنده که تمام وجودم رو می پوشونه ...
توی اون عصبانیت خطرناکم با چه جمله ای آهنگ رو بهم دادی..نازنین امروز یه آهنگ گرفتم قشنگه.می خوای گوش کنی؟
جالب اون لحظه بود که در کمال خونسردی میگفتم چقدر برام آشناست این آهنگ!!!
وقتی صداتو اونجا شنیدم اول چشمام بود که تا جای ممکن باز شد و بعدش خنده م گرفت ! وسط اون خنده ها اشک بود که صورتمو می شست از تمام خستگی های این چند وقت ...
با اینکه به قول خودت هر سال دارم اینجوری ازت کادو می گیرم ، ولی می دونم که نه الان که هیچ وقت دیگه این هدیه برام تکراری نمی شه ...


Vorrei donare il tuo sorriso alla luna perché
di notte chi la guarda possa pensare a te
per ricordarti che il mio amore è importante
che non importa ciò che dice la gente e poi
amore dato, amore preso, amore mai reso
amore grande come il tempo che non si è arreso
amore che mi parla coi tuoi occhi qui di fronte
e sei tu....
...il regalo mio più grande

.
.
خوشحالم که هنوز ذوق بچه گانه ی جمعه شب ها رو حفظ کردیم :) هنوزم پنجشنبه شبیه که فرداش میشه خوابید!
چشم به هم زدیم، نصف این دوره هم گذشت...
معکوس شمردن همیشه هیجان انگیزه. 9 منهای 4 چقدر می شه؟ همون ... 5...4...3...2...1...........


پی نوشت: فقط از آهنگ استفاده شده . نه از شعر! به هر حال منتظر هشدار مدیر برنامه های تیزیانو فرو هستیم ! :))


نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۰:۳۲ بعدازظهر

دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۸
امسال فوق العاده شروع شد...
.
روزها پشت سر هم مي گذشتن.هيچ وقت فكر نمي كردم عيد از راه برسه.فكر نمي كردم اصلا برسم كادو تولد رو آماده كنم.مدام كار پشت سر هم رديف مي شد و دل نگراني هاي دم به دم.ولي عيد رسيد...

هر سال عيد زندگي من همينه...سال نو شروع ميشه و من در انتظار سومين روز بهار كه نوروز و جشن بگيرم.يهو كلي ذوق و خوشحالي مياد سراغ من.و اونجاست كه ديگه از هوش مي...

وقته كادوي تولدش 2 روزه رسيد شاخ در آورديم.ولي باحال بود :) اولين تجربه هاي خريد بعضي چيز ها رو داشتم كه گويا ضعيف هم عمل كرده بودم .قول مي دم تمريناتم رو سنگين تر كنم تا عملكرد بهتري از خودم نشون بدم :)) ...
عشق من...
با تمام اتفاقات بزرگ و كوچيكي كه امسال رخ داد ولي آغاز بهار و آغاز زندگي انگار يه شبنم زيبا رو پاشوند رو اون اتفاقات كه الان همشون خاطره شدن و موندگار...

تا بهار دلنشين آمده سوي چمن...
بهار من...

تولد تو يعني هرسال منو بيشتر و بيشتر فرو بردن تو درياي عشقت...تو اون همه خوبي...تو اون همه محبت...
حس مي كنم فرصت جبران دارم.از تك تك اين فرصت ها نهايت استفاده رو مي كنم.
آخرين هديه تولدت اون آهنگ بود.چيزي كه هيچ وقت از بين نمي ره و مي مونه تا آخر اين دنيا ...
تو اينجايي ماه من...
اينجا ...
اينج...
اين...
اي...
ا...

تولدت مبارك :*

پي نوشت : فقط براي خودم :)

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۰۰ بعدازظهر

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷
.


ساعت 4 صبحه ! سلام می کنیم به همه ی دوستان دور و آشنایی که صدای ما رو می شنوند !!

خوشحالیم زیاااد و امشب رو به عنوان آخرین شب 1387 جشن می گیریم :)




دوست دارم هر چه سریعتر شرح سالی که گذشت رو بنویسیم . حداقل برای همیشه موندگار شدن ...



نوشته شده توسط نازی ساعت ۴:۲۱ قبل‌ازظهر

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷
من رواني نيستم !
توي توهم سه ماه و بيست و هفت روز از آويژه دور بودن /

- سكانس داخلي، روز، رامبد خوابيده
شيرين لبي شيرين تبار مست و مي آلود و خمار مه پاره اي بي بند و بار با عشوه هاي بي شمار
هم كرده ياران را ملول هم برده از دل ها قرار...
مجموع مه رويان كنار تو يار بي همتا كنار
زلفت چو افشان مي كني مارا پريشان مي كني
آخر من از گيسوي تو
خود را بياويزم به دار..........
.
صداي موبايل مي پيچه تو خونه.يه زنگ ساده.رامبد از خواب مي پره.با چشماي بسته :
الهي فداش بشم
و دوباره رامبد مي خوابه...
.
رامبد از خواب بيدار ميشه.مي ره دستشويي و صورتشو مي شوره.صداي چيك چيك آب هنوز مي آد چون واشر شير خراب شده.تمام لباس رامبد خيسه چون براي داشتن آب گرم اونم فقط براي 30 ثانيه بايد شير رو كامل بازكرد و بعد از 30 ثانيه آب جوش مي شه و تمام اون آينه كوچك داخل دستشويي رو بخار مي گيره و اگه تو همين 30 ثانيه كارش تموم نشه مي سوزه.
در يخچال رو باز مي كنه . يه موز بر مي داره.انگار مامانش فهميده رامبد تو اين مدت فقط به موز نياز داره ! هنوز اون چنگال پيدا نشده.چنگالي كه يه بار از دست رامبد افتاد رو زمين و رفت زير كابينت.ولي ديگه پيداش نشد...
رامبد معشوقشو مي خواد. مي آد تو اتاق و دراز مي كشه.يكي صداش مي زنه.يهو رامبد مي ره سمت پنجره و خودشو پرت مي كنه پايين.
اين اولين راه حل براي نزديكي به معشوقه.
رامبد از كف خيابون بلند ميشه و خودشو تكون ميده.دستش شكسته اما مي تونه درد رو تحمل كنه.دستاي معشوق به زودي به داد اين شكستگي ميرسه.دست مي كنه تو جيبشو كليد رو درمياره و در رو باز مي كنه.از پله ها مي آد بالا و ميره تو خونه.شب شده.ولي هنوز بيرون روزه. موز سياه شده. رامبد ميره سمت يخچال و يه بطري آب بر ميداره. درش رو باز ميكنه و مي خوره. انگار چنگال رفته تو بطري آب و به زور مي خواد فرو بره تو گلوي رامبد. نمي تونه كاري كنه و چنگال رو مي خوره.اما رامبد هيچيش نميشه چون محكمه. هوا تاريكه و برق ها 3 ساله قطع شده.
دل رامبد مي گيره و تصميم ميگيره گريه كنه. صداي هق هق تو تاريكي به گوش مي رسه. يهو تا سرش رو بلند مي كنه صورتش پر خون شده و چشماش سياه و چرك . رامبد مي خواد آدم ها رو خفه كنه و خونشون رو بريزه تو بطري بذاره تو فريزر .
- صدا هاي وحشتناك به گوش ميرسه و يه خنده ي ترسناك از دور.رامبد كم كم محو ميشه و روي صفحه مي نويسه : تو بي كانتينيو...
.
دوباره شعر بالا رو با يه آهنگ هارد راك و گيتار الكتريك توي ذهنت بيار و با تصاوير وحشتناك بذار تيتراژ آخر اين سريال


من هاني بال نيستم!
ديشب تا دير وقت داشتم كادوي تولدت رو آماده مي كردم و نامه مي نوشتم. اين نوشته ها هم يهو اومد تو ذهنم.معشوقه... بهت نياز دارم.
همه ي اون چيزي كه من مي خوام همينه.تا نگراني من از خستگي ها و گشنگي هاي تو آروم نشه نمي تونم حس كنم كه تنها نيستم.بايد اول تو رو آروم كنم تا تو هم انرژي واسه آروم كردن من داشته باشي . نذار بهت بگم خسته نباشي . محكم باش...
من فقط به همين محكم بودنت نياز دارم. وقتي ببينم مدام گشنته و خسته اي آيا اميد جايي تو وجود من پيدا مي كنه؟
به استقبال تو مي رويم اي عشق
به استقبال كلي اتفاق خوب

به زودي اين مكان خانه تكاني مي شود
هيــــــش !!!

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۳۸ قبل‌ازظهر

چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷
ستاره ی 2 ساله.قاب عکس یه ساله و حجم قرمز یه روزه !

کافه پیانو تموم شد. بی سر و تَهی جالبی داشت. نه از جایی شروع شد و نه به جایی ختم شد. ولی پر بود از نکاتی که حس می کنی توی این روزمرگی اطرفت خیلی ازشون دور شدی. شاید باید کتاب طولانی تر می شد تا "فرهاد جعفری" بتونه هرچی که توی ذهنش هست رو کامل به خواننده منتقل کنه.

به نظرم نباید بین خوندنش فاصله می افتاد. باید برای خوب فهمیدن شخصیت عجیب نویسنده ش ( که لااقل من این مدلی کم اطرافم دیدم) یه شبه کتاب رو تموم کرد. اگه مثل من در طول 2 هفته و توی مواقع خستگی سر وقت کتاب برین، همچنان عجیب بودن شخصیت نویسنده براتون باقی می مونه .

البته یه عجیبی فوق العاده جالبی داره. اینکه می بینیم توی هر شرایطی که باشه ، هرچی که توی ذهنش بیاد می گه. و البته حرف پُر هم می زنه .همینجوری چیزی روی هوا نمی گه. می خوام بگم بیشتر نحوه ی حرف زدن دانای کل به دل آدم می شینه .

.

"صد سال تنهایی" رو شروع کردم.از همون روز اول انتظار داشتم انتهاش به یه تحول بزرگ برسم ! البته زمینه ش رو خودم آماده می کنم !! ولی نمی دونم چرا هرچی جلوتر می رم داستان گسسته تر می شه ! منتظرم به اون چیزی برسم که در نهایت باعث شد نوبل ادبی رو ببره .

توی همین صفحاتی که ازش خوندم اینقدر آدمو به تعجب وا می داشت که می موندی کجایی !!

همچنان منتظرم ...

.

.

بعد 2 هفته و یک روز برنامه ی کاریمون یه کم سر و سامون گرفت. حالا دیگه می فهمیم کی شب می شه :)

دوست داشتم برای دو هفته و یک روز هم که شده ، روزهام مثل روزهای دوستام بود . دلم می خواست دانشگاه رفتن و درس خوندن و دغدغه هایی که دیگه ازشون فاصله گرفتم رو یه بار دیگه و توی این سن تجربه کنم ...



نوشته شده توسط نازی ساعت ۹:۴۵ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...