x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷
من رواني نيستم !
توي توهم سه ماه و بيست و هفت روز از آويژه دور بودن /

- سكانس داخلي، روز، رامبد خوابيده
شيرين لبي شيرين تبار مست و مي آلود و خمار مه پاره اي بي بند و بار با عشوه هاي بي شمار
هم كرده ياران را ملول هم برده از دل ها قرار...
مجموع مه رويان كنار تو يار بي همتا كنار
زلفت چو افشان مي كني مارا پريشان مي كني
آخر من از گيسوي تو
خود را بياويزم به دار..........
.
صداي موبايل مي پيچه تو خونه.يه زنگ ساده.رامبد از خواب مي پره.با چشماي بسته :
الهي فداش بشم
و دوباره رامبد مي خوابه...
.
رامبد از خواب بيدار ميشه.مي ره دستشويي و صورتشو مي شوره.صداي چيك چيك آب هنوز مي آد چون واشر شير خراب شده.تمام لباس رامبد خيسه چون براي داشتن آب گرم اونم فقط براي 30 ثانيه بايد شير رو كامل بازكرد و بعد از 30 ثانيه آب جوش مي شه و تمام اون آينه كوچك داخل دستشويي رو بخار مي گيره و اگه تو همين 30 ثانيه كارش تموم نشه مي سوزه.
در يخچال رو باز مي كنه . يه موز بر مي داره.انگار مامانش فهميده رامبد تو اين مدت فقط به موز نياز داره ! هنوز اون چنگال پيدا نشده.چنگالي كه يه بار از دست رامبد افتاد رو زمين و رفت زير كابينت.ولي ديگه پيداش نشد...
رامبد معشوقشو مي خواد. مي آد تو اتاق و دراز مي كشه.يكي صداش مي زنه.يهو رامبد مي ره سمت پنجره و خودشو پرت مي كنه پايين.
اين اولين راه حل براي نزديكي به معشوقه.
رامبد از كف خيابون بلند ميشه و خودشو تكون ميده.دستش شكسته اما مي تونه درد رو تحمل كنه.دستاي معشوق به زودي به داد اين شكستگي ميرسه.دست مي كنه تو جيبشو كليد رو درمياره و در رو باز مي كنه.از پله ها مي آد بالا و ميره تو خونه.شب شده.ولي هنوز بيرون روزه. موز سياه شده. رامبد ميره سمت يخچال و يه بطري آب بر ميداره. درش رو باز ميكنه و مي خوره. انگار چنگال رفته تو بطري آب و به زور مي خواد فرو بره تو گلوي رامبد. نمي تونه كاري كنه و چنگال رو مي خوره.اما رامبد هيچيش نميشه چون محكمه. هوا تاريكه و برق ها 3 ساله قطع شده.
دل رامبد مي گيره و تصميم ميگيره گريه كنه. صداي هق هق تو تاريكي به گوش مي رسه. يهو تا سرش رو بلند مي كنه صورتش پر خون شده و چشماش سياه و چرك . رامبد مي خواد آدم ها رو خفه كنه و خونشون رو بريزه تو بطري بذاره تو فريزر .
- صدا هاي وحشتناك به گوش ميرسه و يه خنده ي ترسناك از دور.رامبد كم كم محو ميشه و روي صفحه مي نويسه : تو بي كانتينيو...
.
دوباره شعر بالا رو با يه آهنگ هارد راك و گيتار الكتريك توي ذهنت بيار و با تصاوير وحشتناك بذار تيتراژ آخر اين سريال


من هاني بال نيستم!
ديشب تا دير وقت داشتم كادوي تولدت رو آماده مي كردم و نامه مي نوشتم. اين نوشته ها هم يهو اومد تو ذهنم.معشوقه... بهت نياز دارم.
همه ي اون چيزي كه من مي خوام همينه.تا نگراني من از خستگي ها و گشنگي هاي تو آروم نشه نمي تونم حس كنم كه تنها نيستم.بايد اول تو رو آروم كنم تا تو هم انرژي واسه آروم كردن من داشته باشي . نذار بهت بگم خسته نباشي . محكم باش...
من فقط به همين محكم بودنت نياز دارم. وقتي ببينم مدام گشنته و خسته اي آيا اميد جايي تو وجود من پيدا مي كنه؟
به استقبال تو مي رويم اي عشق
به استقبال كلي اتفاق خوب

به زودي اين مكان خانه تكاني مي شود
هيــــــش !!!

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۳۸ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...