x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۷
مردم دنیا منتظر چی بودن واقعا ؟!!
.

من واقعا متاسفم !
ولی خب یه جورایی هم جالبه :)



برای کسایی که دلشون برای بازی های زمان کودکی تنگ شده :D



.

نوشته شده توسط نازی ساعت ۸:۵۴ بعدازظهر

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
شب یلدای ما :)






ممنونم عشق من :*

حرمت اون هدیه همیشه نگه داشته می شه . این گردنبند نمی تونه جای اونو بگیره رامبد .

هر چیزی جای خودشو داره ...

نوشته شده توسط نازی ساعت ۳:۳۹ بعدازظهر

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷
پاییز برای ما

.

اینم از این :)

به شخصه ممنونم از " زمان " که اینجوری هوامونو داشت . ممنونم که اینقدر سریع گذشتی زمانِ عزیز :)

ممنونم که اون 3 روزهای آخر هفته رو سریع گذروندی .

ممنونم که کمکمون کردی 6 ساعت های سخت ، روی صندلی های سفت و کوچیک رو تحمل کنیم .

ممنونم که توی صبح های تاریک و نیمه سرد پاییزی بهترین خاطره ها رو برامون خلق کردی .

ممنونم که توی فشار هزار کار و درگیری فکری بازم خوب نگهمون داشتی و بهمون یاد دادی که فقط تلاش کنیم و شکایت رو بذاریم برای اون وقتی که کاری از دستمون برنیومد ...


یادمون دادی که وقتی ما تلاش کنیم ، تو به بهترین شکل ممکن به دلمون راه میای و همه چی مسیر درست خودش رو طی می کنه و ما لحظه به لحظه به هدفمون نزدیک و نزدیک تر می شیم ...


ممنونم که جزئی ترین بودنت هات کنارمون شد بهترین ها ...


یه دوره ی " " گذشت . هیچ کلمه ای به ذهنم نمیاد برای توصیفش . یه مخلوط از همه چی بود . 3 ماه زیاد نیست ولی همچین کم هم نبود . کنار اون همه فکر و تلاش هر روزه ... فردا آخرین روزشه و من مطمئنم جوابی که شایسته ی تلاش هامون باشه رو می گیریم .


هیچ حقی ناحق نمی شه ....


------------------


چند روز آخر فوق العاده بود . همه چی هم سر جاش بود . اینم یه نشونه ی دیگه ست ...

فقط دیشب یه بار حس کردم گُر گرفتم . برای چند دقیقه داغ بودم و آروم آروم خنک شدم :)

( اینو نوشتم تا همیشه یادم بمونه وقت عصبانیت هم می تونم خودمو کنترل کنم )

...... یه ربعه سر نوشتن این جمله موندم ....... از سکوتم بخون ... هیچ جوری نمی تونم این 5 روز رو توصیف کنم . ممنونم که بودی . بودی . بودی . بودی و کنار همه ی بودن های محکمت ، محکم تر از همیشه ایستاده بودم ...


:*


----------------


این پست برای فاصله گرفتن از هوای بد پست قبل بود .

به موقعش خوب میایم :)

این تست تمرکز رو فعلا داشته باشیم !

برادر بنده رکورد دارش هستن با 24.157 !!! خود بنده هم 0.235 ثانیه ازشون عقب هستم .

خیلی بیکار نیستیمااا ! بحث یه چیزه دیگه ست ! ;)



نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۰:۴۰ بعدازظهر

سه‌شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷
آرمان شهرمون کو ؟ ....

.

کنارم بخواب و به دورم بتاب و

از این لب بنوش و چو تشنه که آب و

گل آتشی تو ، حرارت منم من

که دیوانه ی بی قرارت منم من ...

خدا دوست دارد لبی که ببوسد

نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد

خدا دوست دارد من و تو بخندیم نه در جاهلیت بمیریم بگندیم...

.

.

.

لعنت به این همه کوته فکری... لعنت به این آدمای ندید بدید ...

تحملش خیلی سخته برام.

نیمه ی من توی اون خاکه . وگرنه دیگه هیچ دلبستگی به اونجا ندارم . به زودی این مدت خاص تمومه و دیگه خداحافظی با هرچی که اونجا هست . خداحافظی با تمام اون مرزهای چندش آورِ دور ذهن و دست و دلمون .

دارم به شدت متنفر می شم از این همه عقب افتادگی . از این همه مرزهای مسخره که ساخته ی دست خودمون بود و دور ذهنمونو هم گرفتن ...

متنفرم از این همه عقب افتادگی...

.

حرف های رامبد رو فهمیدم .

و با تموم وجودم لمس کردم که هنوزم یه تیکه از اون فیلم فارسی ها توی ذهن من، که از همون فرهنگ عقب افتاده میام ، هست ...


نمی شه به خاطر این موضوع های دردآور که دیگه شدن جزئی از روزمره ی ما ، دعوا راه انداخت ...

نمی شه داد زد و فحش داد ؛ حداقل برای خالی شدن وجود سرتاسر آتیشت ...

فقط می شه با خونسردترین حالت ممکن بهش گفت خیلی احمقی ... خیلی احمق .

منم می گم خیلی احمقی . متاسفم برای همه ی کسایی که این طرز تفکر رو دارن ...

ما از کجای این مرز و بومِ ناآروم میایم که فکر می کنیم همه می تونن با هم دوست باشن ؟

که همه می تونن با هم متحد باشن ؟ همه می تونن پشت هم بایستن ؟

آره ...


اون " آرمان شهر " بود ....

جایی که توش زندگیِِ خیالیمونو کردیم و بعد که به زور ازش جدا شدیم ، افتادیم توی این مرداب بوگندو ...

دلم برای اون آب و هوای خوبش تنگ شده ...

.

کاش بیاد اون روزی که از این مرزای بی پایان دور ذهن و فکرتون دل بِکنین .

کاش بیاد اون روزی که بفهمین جذابیتِ آدما توی یه چیزای دیگه ست .

کاش بیاد اون روزی که بفهمین باید به حریم شخصی افراد احترام گذاشت ...


با شما هام .

با شما هایی که معلوم نیست کجای این لالایی خوابتون برده ...

با شما ها که آرمانتون رو با اهدافِ " خاله زنکی " مخلوط کردین .

با شماها که دلخوشی و تفریحتون شده چندش آورترین ضربه ها به روح آدما ...


.


بخواب آرام پیش من

لبت را بر لبم بگذار

مرا لمسم کن و دل را به این عاشق ترین بسپار

بخواب آرام پیش من

منی که بی تو می میرم

لبت را بر لبم بگذار که جان تازه می گیرم

.

.



نوشته شده توسط نازی ساعت ۱:۱۸ قبل‌ازظهر

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷
شب که می شه به عشق تو....
.

16 آذر ... خداااای من 2 سال هم بیشتر گذشت از اون آذر ماه دردناک...

دیشب که خاطرات اون شب رو یادمون آوردی ، یه بار دیگه همه چی از جلوی چشمام رد شد.

چه روزها و شب های فوق العاده ای و چه روزهای فوق العاده تری الان ...

کشته ی این مدل حرف زدن هاتم .که بشینیم پای دلت و تو هرچی که هست رو بریزی بیرون. وای که پاک داشتم دیوونه می شدم ...

_ رامبد ساعت چنده ؟

+ تازه 12:30 ...

_خوبه. می ریم می خوابیم حالا .

.

_رامبد ساعت 2 شد !

+جدا ؟نازنین فردا کلاس داریماااا !!

_نه . تازه 1:30 ه. حالا می ریم می خوابیم...

.

_رامبد جون دیگه بریم.ساعت شد 3 !

+ خب پس بذار شام بخوریم بعد .

_ باشه .

.

+ نازنین من خوابم نمیاد دیگه . خوابیدن فایده هم نداره !!!

.

.

زینگول گوشی رو واسه 7 صبح تنظیم کردی و وقتی بهت گفت 1 ساعت و 52 دقیقه مونده کلی با هم خندیدیم . ..

رامبد فکر کن خواب بعد ازظهره ! قول می دم فرداشب بخوابیم !!!

رامبد 7 ساعته اینجاییمااا !!! کنار هم ...

ما همه ی لحظه هامونو کنار همیم...

.

عشق من دیشب یکی از هزار هزار شب خاطره انگیزمون بود... می خواستم ثبت بشه .

.

*******

نگین اومده . چشم مامان و باباش و همه روشن .

منم می خوام :(



نوشته شده توسط نازی ساعت ۳:۲۳ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...