x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷
شب که می شه به عشق تو....
.

16 آذر ... خداااای من 2 سال هم بیشتر گذشت از اون آذر ماه دردناک...

دیشب که خاطرات اون شب رو یادمون آوردی ، یه بار دیگه همه چی از جلوی چشمام رد شد.

چه روزها و شب های فوق العاده ای و چه روزهای فوق العاده تری الان ...

کشته ی این مدل حرف زدن هاتم .که بشینیم پای دلت و تو هرچی که هست رو بریزی بیرون. وای که پاک داشتم دیوونه می شدم ...

_ رامبد ساعت چنده ؟

+ تازه 12:30 ...

_خوبه. می ریم می خوابیم حالا .

.

_رامبد ساعت 2 شد !

+جدا ؟نازنین فردا کلاس داریماااا !!

_نه . تازه 1:30 ه. حالا می ریم می خوابیم...

.

_رامبد جون دیگه بریم.ساعت شد 3 !

+ خب پس بذار شام بخوریم بعد .

_ باشه .

.

+ نازنین من خوابم نمیاد دیگه . خوابیدن فایده هم نداره !!!

.

.

زینگول گوشی رو واسه 7 صبح تنظیم کردی و وقتی بهت گفت 1 ساعت و 52 دقیقه مونده کلی با هم خندیدیم . ..

رامبد فکر کن خواب بعد ازظهره ! قول می دم فرداشب بخوابیم !!!

رامبد 7 ساعته اینجاییمااا !!! کنار هم ...

ما همه ی لحظه هامونو کنار همیم...

.

عشق من دیشب یکی از هزار هزار شب خاطره انگیزمون بود... می خواستم ثبت بشه .

.

*******

نگین اومده . چشم مامان و باباش و همه روشن .

منم می خوام :(



نوشته شده توسط نازی ساعت ۳:۲۳ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...