x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷
( آهنگ رو گوش کن و با دلت بخونش ... )

زندگی چیست ؟
ساده اما سخت؟
زیبا اما هولناک ؟
جاودانه اما کوتاه ؟
همه ی زندگیم شد عشقم . قلبم شروع کرد به تپیدن . فکر می کردم این انتهاشه . وقتی سینم شکافته شد و قلبم از جا کنده شد فهمیدم تازه همه چی شروع شده .
وقتی به اطراف نگاه می کنی می بینی همه می دون . دنبال چیز هایی که تو نمی دوی . همه گریه می کنن و وقتی به اشکاشون نگاه می کنی انگار هیچی توش نیست ...
وقتی سرمو می زارم روی پاهات آسمون بهم یه لبخند بزرگ می زنه .
وقتی سرمو می آرم تو بغلت یه نسیم ملایم می زنه تو صورتم .
وقتی دستات رو می گیرم سکوت همه جا رو می گیره . می فهمم همه منتظر سمفونی دستامونن . حتی خدای عشقمون ...
هرچقدر از این انتظار بگم کسی نمی فهمه جز خودت .
هرچقدر بگم که چشام چی جوری منتظر باز شدنشونن کسی نمی فهمه جز خودت .
درست یادمه لحظه ای که تو دلم عشقت جوونه زد ...
زندگی چیست ؟
زندگی دویدن و نرسیدنه ؟
زندگی دیویدن و نا امیدیه ؟
زندگی چیه ؟
زندگی همین لحظه های کوتاه نیست؟
همین که تمام حال جسمت رو یه جا بسپاری به یار ...
بعد از چند دقیقه احساس کنی درست برگشتی به 3 سالگی .
زندگی این نیست؟
زندگی تو اوج همه ی خوشحالی ها نگرانی های یار نیست ؟
اینکه حس کنی با همه خوشحالی که تو وجودت هست یارت فکرش ناراحته و به خودت بیای و بگی من هستم پس یارم هم باید باشه ...
زندگی سگ دو زدن بین یه عالمه لحظه های رویای و زیباست
لحظه های کنار یار بودن
لحظه های با تو بودن عشق من
زندگی همینه
زندگی تو رو داشتنه
زندگی به تو صبح بخیر گفتنه
زندگی به تو عشق ورزدینه
آره
زندگی من همینه
همین
.
.
.
تا آخرم ادامه داره

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۱:۴۶ قبل‌ازظهر

سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
شبی که تموم نمی شد...
.

دیگه داره سپیده می زنه. می دونم که چشمات از خستگی باز نمی شن...

فقط می خوام یه لحظه بذاریشون روی هم تا بهت نشون بدم تمام دنیای پشت پلک هاتو...

.

.

.

اون روز که نشسته بودیم توی بالون یادته ؟

اون کوه ها ، اون جنگل ها ، اون دریاچه ها و بعدش هم که رسیدیم به دشت همیشه سبز و پر از گل خودمون ... تازگیا دلم بدجور پر می زنه... دشت ما همیشه حاضره که پا بذاریم توش... حداقل برای اینکه خستگی این چند مدت پا برهنه گشتن این جاده ها از تنمون در بیاد.

آینده...

بی تاب دیدن آینده مونم.

نگران نیستم . هیچ حس بدی هم نسبت بهش ندارم . فقط ذوق زده ام .

حس می کنم حجم تمام تلاش هایی رو که تا الان کردیم ... می تونم حدس بزنم نتیجه شون چیه :)

و می دونم که غیر از این هم نیست .تو هم می دونی...

.

آخ که چقدر دلتنگتم....

.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط نازی ساعت ۴:۲۹ قبل‌ازظهر

یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۷
مجنونیم و خونه خرابی عالمی داره


بگو به کدام گناه ناکرده
به کدام قصیده
به کدام لبخند
شیدا شده ام ؟
نگاهی می کنیم ما مگه عاشق ندیدی تو؟
یا شاید دیدی و رسوا ترین عاشق ندیدی تو..

چرا اینجوری نگام می کنی؟
گفتم دلم رفت
دستتو گذاشتی روش گفتی هستم
یادته چشم دوختیم به هم بعد بهم گفتی رامبد حالا که دلامون اینجوری به هم گره خوردن چشم بدوز به فردا
دمای دستامون که بالا می رفت می فهمیدم داره چه طوفانی تو دلمون به پا می شه
دیشب با تمام حالت های خاصی که داشتیم خوشحال بودم.خودمون بودیم
فردا کنار همدیگه هم همینیم
خیلی روز ها انگار به کل از خودمون فاصله می گیریم
حرفایی می زنیم که انگار از جنس ما نیست
عیب و ایرادش چیه؟
قرار نیست عوض بشیم.قراره یه تکون به خودمون بدیم .
خیلی فکر کردم زیر دوش . همین طور که سرم رو می شستم و آروم زیر لب می خوندم که مبادا بیدار شی فکر می کردم ...

چقدر این حس بزرگه ...
داریم بر می گردیم پیش هم
دیگه اینکه واضح شده
باید کامل برگردیم پیش هم
باید با توشه های پر بر گردیم پیش هم

از خیلی وقت قبل تر به کنار هم بودن فکر کردیم
این کنار هم برگشتن بزرگترین بهونه ست ...
یه آزمایشه ...
یه فرصته ...

با همه ی وجودم
نازنین
دوست ترینت می دارم
آسمان آسمان بوسه هایم نثار تو

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۳۹ بعدازظهر

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷
چقدر گذشت ???....
.
دارم خفه ميشم ...لبريز لبريزم...
ديگه دلتنگي به انتها رسيده ولي باز هم جلو ميريم...
خديا کمک ...........
.
.
.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۵۸ بعدازظهر

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷
برای ثبت این روزهامون
.

معشوق جان به بهار آغشته ی منی...

هنگامه ی منی .......

.

.

.

آرامشی که کنار هم گوش کردن یه ترانه بهمون می ده ...

آرامشی که شنیدن صدای همدیگه بهمون می ده ...

آرامشی که کنار هم قرآن خوندن بهمون می ده ...

آرامشی که تصور بودن ...

آرامشی که جسممون پیدا می کنه ...

.

.

.

دیوانه کننده ست شنیدن صدات وقتی اسممو صدا می کنی....

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۹:۱۴ بعدازظهر

دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۷
یه شب ، دو تا دل تنگ ... کوچیـــک...کوچیکِ کوچیک

.

- آرومی ؟

آرومم...

- آروم آروم ؟

آره...............

.

.

.

بغلم کن عشق خوبم . بذار آرامش بگیرم

سر بذارم روی شونه ت ، با نفس هات خو بگیرم

جز سر انگشتای گرمت ، تن من عشقی ندیده

دست بکش رو گونه ی من ، منو خواب کن تا سپیده

.

.

.

نمی خوام با فکر کردن به سختی هایی که پیش رو داریم نفسم بگیره . می خوام باز هم تا جون دارم ادامه بدم .

شاید هیچ کس غیر از خودمون فکر نمی کرد که می تونیم اینجوری دووم بیاریم . تا اینجا رو اومدیم و از به بعدش رو هم با جون و دل می دویم . با انرژی جندین برابر .

باید این دوری به دستای خودمون تموم شه ...

به داد دلم برس...

خیلی تنگه ....

.

.

.

پ ن (من) :

تا اینجا اومدیم چون تو امید بهم دادی

فقط به فردا فکر می کنم

فردایی که من و تو همه ی سهم خودمون رو ازش می گیریم

حق ماست ...

با سحرگاهی که می آمیزد باور ریزش برگ . . .

من و تو تو همین فصل جوونه زدیم

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم . . .

سرم تو همین موهای پریشون و پاکته که همیشه مست ِ مستم

.

سهم ما از این دوری یه عمر آرامشه .

آرامش با عشق عشـق عشـــــق عشــــــــق

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۰:۵۲ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...