x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۷
شبی که تموم نمی شد...
.

دیگه داره سپیده می زنه. می دونم که چشمات از خستگی باز نمی شن...

فقط می خوام یه لحظه بذاریشون روی هم تا بهت نشون بدم تمام دنیای پشت پلک هاتو...

.

.

.

اون روز که نشسته بودیم توی بالون یادته ؟

اون کوه ها ، اون جنگل ها ، اون دریاچه ها و بعدش هم که رسیدیم به دشت همیشه سبز و پر از گل خودمون ... تازگیا دلم بدجور پر می زنه... دشت ما همیشه حاضره که پا بذاریم توش... حداقل برای اینکه خستگی این چند مدت پا برهنه گشتن این جاده ها از تنمون در بیاد.

آینده...

بی تاب دیدن آینده مونم.

نگران نیستم . هیچ حس بدی هم نسبت بهش ندارم . فقط ذوق زده ام .

حس می کنم حجم تمام تلاش هایی رو که تا الان کردیم ... می تونم حدس بزنم نتیجه شون چیه :)

و می دونم که غیر از این هم نیست .تو هم می دونی...

.

آخ که چقدر دلتنگتم....

.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط نازی ساعت ۴:۲۹ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...