x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۷
به نام خدا ، مهد کودک ارشاد تقدیم می کند.من بهارم ...
من بهارم ، فصل باران ، سبز و خرم ، شاد و خندان
دوست دارم ، دانه ها* را ، بازی پروانه ها را
دوست دارم آسمان را ، آفتاب مهربان را ، دوست دارم روی گل را ...
رنگ گل را بوی گل را ...
دوست دارم ماهیان را توی چشمه توی دریا ...
دوست دارم هرکجا را ، باغ و بستان ، کوه و صحرا ...
دوست دارم دوست دارم من بهارم من بهارم ............

.
.
.
پ ن : منو با خودت ببر ... حالا حالاها نمی خوام حرف روزمره بزنم . می خوام یه دور از پارک آزمون تا ترمینال رو برم ...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۵۷ بعدازظهر

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷
همسن شدیم!

.

خیلی خوب شروع شد.به خوبی همون کلمات نرم و آرومی که رو زبون می لغزیدن که انتقال احساس کنن.گفتی یاد گرفتیم چه جوری با این دوری و دلتنگی کنار بیایم.گفتی قلقش اومده دستمون.ولی هنوز هم برای من خیلی سخته...

هنوز هم می ترسم از اینکه بخوام یه لحظه به فکرم اجازه بدم بره به سمتی از ذهنم که داره نبودتو فریاد می زنه...چند وقتی می شه که برای خوب پیش رفتن کار ها جلوی اون قسمت بزرگ ذهنم که پر از حضور تو بوده و الان خالیه یه پرده آویزون کردم.برای اینکه چشمم به خالی اون نیفته...

حتی برای یه لحظه هم فکر کنم پشت اون پرده چی بوده که الان نیست تموم حضورم پر می شه از چیزی که اون موقع بوده و الان نیست...پر می شم از خالی شدن،گم می شه چیزی از تنم...

سال نو خیلی خوب شروع نشد.ولی دلیل نمی شه که همیشه خوبی به معنای شادی معنا بشه.همین که مثه همیشه نبود خوب بود.متفاوت بود، نه؟ تفاوت خودش خوبه.

می دونیم که در پس این دلتنگی ها و نگرانی ها و بهانه ها همه و همه دو تا دل بی قرارن که فریادشون به آسمون رفته.

وجودم داره فریادت می زنه عشق من...

خدایا این دوری رو به تو می سپاریم.کمِش کن...پروردگارا ما سعی خودمونو کردیم.تا الان هم خیلی جلو اومدیم.نمی گم به جایی نرسیدیم................

پروردگارا بی تابیمون رو بذار به حساب جوونیمون.

پروردگارا همه ش 20 سالمونه.نمی خوام به این فکر کنیم که چون جوونیم می تونیم زمان رو از دست بدیم.

خدایا...تلاش کم و خواسته های زیادمون رو با دل های بی قرارمون یه جا بذار.

خدایااااا...


برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۲:۳۳ قبل‌ازظهر

شنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۷
آرزوی مرگ و تولد عشق ...
.

فکر نمی کردم " وایسا دنیا " رضا صادقی اشک منو در بیاره . چه کسی اهمیت می ده وقتی تو این سن تمام فکرت میشه غربت ، پول ، عشق ، ناموس و ... همیشه مقایسه شدم . با همکلاسی هام و هم سن و سال هام . دغدغه همشون الان پاس کردن واحد ها و نهایت پیدا کردن یه دوست .
حالا می فهمم چرا مسعود کیمیایی رو دوست دارم . رفاقت و دوستی فقط بین دو تا مرده ... بعضی اوقات زخم چاقو دردش از خیلی چیزها کمتره .
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم ...
وقتی فایده ای نداره غصه خوردن واسه چی ...
کاش می شد مثل فیلم های مسعود چاقو گذاشت وسط قلب بی ناموس .
بی ناموس مست .........................................................
... تو این می خونه ها خسته ی دردم به دنبال دل خودم می گردم ...
مسخره ست نه ؟
.
.
.
فاصله اونقدر هست که حتی چشام هم نمی تونن چاقو رو پرت کنن . نه می تونم آتیش سیگار بذارم رو دستم و دیگه پامو تو می خونه نذارم ...
دیشب آرزوی مرگ کردم چون قرار نبود ناموس غرق در عشقم تو قفس نگرانی های من زندونی بشه . آره ناموس ... کاش همه برگردیم به معنی اصلی این کلمه .
تُف به مرد ایرانی اگه بعد از این همه سال معنی این کلمه رو نفهمیده باشه . کاش تو هم معنی این کلمه رو با همه ی وجود و تا ابد تو سینت نگه داری .
خدا رو شکر که من اینجام . نمی دونم اگه من اول می رفتم تو اون محیط نکبتی که نسیم الکل بیشتر از نسیم گل ها حس میشه و یکی از اون اتفاق ها رو تعریف می کردم چی می شد ... چقدر بودن کنار پدر و مادر آدم رو آروم می کنه ...
.
.
.
سال 87 اونقدر با فراز و نشیب شروع شد که ترجیح دادم چند روز عقب بندازمش . دیشب آرزوی مرگ کردم تا دوباره متولد شم . این دفعه 3 فروردین ...
هم سن شدیم .
کاش یکی به مناسبت مراسم تدفین و روز تولدم این آهنگ رو برام بخونه ...
تولدمون مبارک ...
تولدت مبارک ...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۳۰ بعدازظهر

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷
آخرین روز ساله !

.

30 اسفنده! حسابی خنده م گرفته! 30 اسفنده 85 ، همون سالی که با کلی انرژی شروع شد و با کلی انرژی هم ادامه داشت...

با اون همه بارون و بوی خوب بهار و شکوفه ها و گل و سبزه و بهار و بهار و بهار...

حالا که چند ساعت تا شروع 87 مونده باز هم انرژی داریم.هنوز توی این کیسه پر از امیده! نمی خوایم بذاریم به این زودیا تموم شه :)

امروز مثل یه روز کامل بهاری از انواع حالات روحی واسمون یه نمه داشت.هنوز آخرش مونده که منتظرم بیای تا اونم ببینم :)

.

.

.

در بستن پیمان ما

تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان بر پا بود

این عشق ما بماند به جا...

ای ساربان...

.

.

.

بهار امسال متفاوته.تفاوتشو من و تو می فهمیم رامبد.با تموم بی رنگی ش، با تموم خالی بودنش از بوی شکوفه ، با تموم دوری و دلتنگی و خستگیش بیا باز هم با هم رنگش کنیم.

من مدادرنگی هامو در آوردم :)

بیااااا >:D<

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۲:۳۹ قبل‌ازظهر

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶
کو بهار....؟!

.

بهار من کجاست؟

شکوفه هایی که به بهانه ی نگاه من باز می شدن کجان؟

بهار من شده یه مانیتور 17 اینچ که توش ....توش معلومه چی ها هست دیگه!چند تا آیکون که عزیزترینشون یاهو مسنجره.

اوج بهار من اینه که گوشی رو بچسبونم به گوشم که صداتو واضح تر بشنوم.اون وقت محدوده ی بهار من می شه یه موزائیک روی زمین که زل می زنم بهش که تمرکزم بیشتر شه...که کلمه کلمه ی حرفات رو با همه ی وجود لمس کنم...

اینه بهار من...

بدون شکوفه.

بدون سبزه.

بدون هفت سین.

بهارم مبارک...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۸:۰۴ بعدازظهر

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶
انتخابات امروز بود یا فرداست ؟!

.

امروز همه انتخاب می کردن

ما هم از صبح توی صف بودیم

توی صف ما همه به جای شناسنامه فتوکپیش دستشون بود

اونقدر سیل طرفدارها زیاد بود که بعضی ها حتی از یه روز قبل اومده بودن و واسه تو صف رفتن جا گرفته بودن

تعداد کاندیدا ها زیاد نبود

فقط یه نفر

هر چند "یک" بیشترین عدده...

اسم اون کاندیدا "غربت " بود

سرد بود...

نشسته بودم تو ماشین یه بنده خدا مثل خودم.گرم می شدم با حرفات.جون می گرفتم...

انگار بهم می گفتی نخواب نخواب یخ می زنیـــــم.

هر چند دقیقه یه بار می پریدم تا از شیشه ی جلو ماشین نگاه کنم به صف ولی خبری نبود.

برای همه انتخابات مهمی بود

وقتی بعد از 18 ساعت کارا تموم شد ، خوشحال بودم.

چشمام باز نمی شد...از یه طرف گوشی به دست مدام می گشتم دنبالت.از یه طرف دنبال شونه هات که سر بذارم روشو و آروم بخوابم....


الان که اینجام عجیب خوشحالم

تلاش لذت بخشی بود...

انتخابات ما امروز نبود.فردا هم نیست.ما خیلی وقت پیش انتخابمونو کردیم.

دوست دارم عشق من.....

.

.

.

نمی دونم...هنوز نمی دونم که امشب می تونه شب یلدا باشه یا هنوز این شب های بلند ادامه داره...هنوز نمی دونم...

به قدری نگرانتم که گیج و متحیر نشستم و هیچ کار نمی کنم.

دیشب...

دیشب با کلی دعا و آروز خوابم برد.صبح می خواستم بیدارت کنم که زودتر بری توی صف.ولی sms م نرسید.از ساعت 4 به بعد بین خواب و بیداری به زور می خواستم sms رو به گوشیت برسونم.

گفتم خدایا سپردمش دست خودت.خودت نگه دارش باش...

4 ساعت بعد زنگ زدی.دیدم صدات شاده , آروم شدم...

بد جور نگرانم.قفل قفلم.هیچی نمی دونم.

الانم هنوز نمی دونم کجایی...

امروز جمعه است.انتخابات هم هست.خیابونا هم شلوغ تره...اینا حرفاییه که یکی از دوستا واسه دلداری دادنم داشت می گفت.

کاش اون موقع سر کلاس نبودم رامبد ...


***

من.......

صداتو که شنیدم ، با اون همه خستگی که توی صدات موج می زد......

همه چی از یادم رفت............


برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۵:۲۹ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...