x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۶
تهران، شهر آدم های تنها ولی به اصطلاح پر مشغله !
.
.
.
بدون شرح !!!
.
.
.
پ ن : امروز وقتی صبح حرف زدی و دم نزدم یه چیزی تو دلم شروع کرد رشد کردن ...
رامبد داره دیر میشه ، بدو زمان رو تا هست از دست نده ...
زنگ صدایش در تالار پیچید .
تا حالا اینقدر دلتنگت نبودم عشق من ...به دادم برس ...
:::::
حالا من.
توی این دو سه روز خیلی ذهنم مشغوله.از یه طرف می خوام ذهن خودمو خالی کنم،ذهن تو رو مرتب کنم،به کارامون برسم و ...شب که می شه مثل جنازه می افتم رو تخت.تازه نوبت فکر و خیالاست...
ولی هر چی باشه ،خیلی امیدوارم رامبد....خیلی...
نه دقیقا رو پاس کردن امتحان مدرسه،رو قد کشیدن خودمون.
رامبد سرتاپا نیازیم.اینو می دونم...ولی تو هم اینو بدون که شاید الان نیاز باشه که جواب دادن به این نیازها رو یه خورده عقب بندازیم.
اون روز هم بهت گفتم،هرچی باشه یه ماه و نیم سختی کشیدن بهتر از یه سال و نیم صبر کردنه...
الان اومدی.باهات حرف دارم...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۳:۴۸ بعدازظهر

چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
گیلاس می خوای؟
.

شب حالت ناخوش بود.

با همین دو تا چشمام که تا جایی که امکان داشت باز شده بودن ، زیر پاتو می دیدم.همون جایی که وقتی چشمت بهش می افتاد دیگه نمی دونستی که داری چی کار می کنی و چی می گی...

با تموم وجودم عمق اون پرتگاه رو حس می کردم.بهت حق می دادم که وقتی داری روی طناب نازکی که بالای اون پرتگاه بستن راه می ری،از ترس گلوت خشک بشه...چشمت که به عمق اون پرتگاه می افته یه لحظه انگار قلبت وامیسته...

من کجام؟چرا اومدم این وسط؟اومدن من این وسط چه فایده ای داره؟من می ترسم بقیه راه رو بیام...می ترسم...

رامبد خود من هم نمی دونم چی شد که پامون رو گذاشتیم رو این طناب.خودم هم نمی دونم که تا اینجاشو چه جوری اومدیم.فقط می دونم یه دستی نگهمون داشته.همون دستی که وقتی دید تکیه ی ما به خودشه،تا اینجا ما رو رسوند و در گوشمون هم گفت که بقیه شو هم ما رو سالم می رسونه...

رامبد ببین تا کجا اومدیم!!!وسط طناب رسیدیم رامبد.به جایی که بیشترین ارتفاع از ته دره رو داره.خسته شدی؟می ترسی؟می خوای چی کار کنی؟می تونی بشینی رو طناب؟فکر نمی کنی خطرش بیشتره؟می خوای واستی همین جا؟ اونم خطرناکه...

رفتن بهترین گزینه ست رامبد.رفتن و رفتن و رفتن....

رامبد بعضی وقتا بادهای عجیبی میاد.مثل طوفان شن می مونه.چقدر گرد و خاک داره با خودش.خیلی که هنر کنیم اینه که از وزش این بادها تعادلمون رو ازدست ندیم ولی گرد و خاک سراپامون رو می گیره...هرچند وقت یه بار به یه شست و شوی حسابی نیاز داریم.خودمون سریع دست به کار می شیم.

تکون هایی که تو هر دور ماشین لباسشویی می خوریم خودش همه چی رو یادمون میاره.وسط اون پیچ و تاب خوردنا جواب خیلی از سوالامون رو پیدا می کنیم.جوابا حسابی آروممون می کنه...یه آرامش لطیف تا وزش طوفان بعدی...

.

خودت گفتی اولین میوه ای که از ظرف برداری گیلاسه! زندگی همیشه شیرین نیست.پستی و بلندی زیاد توش می بینی...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۲:۰۰ بعدازظهر

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶
عطر سیب...
.
25 دی.2:30 صبح...
توی یه حال عجیبم...با شنیدن دو تا آهنگ درخور حالم،باز افتادم تو اقیانوس احساس...حس می کنم آتیشی رو که هر لحظه داره داغ تر می شه...
وای خدایا...وای خدایااااا...دیگه نمی گم این عشق داره باهامون چی کار می کنه.چون می دونم.ولی هیچ کلمه ای برای وصفش ندارم. تا حالا چندین هزار بار همین عشق از قعر سیاهچال نا امیدی ما رو کشون کشون به اوج قله ی امید برده؟
رامبد خودت بگو . وقتی می افتی تو این حال،همون اول حس نمی کنی"از تحمل حجم این همه احساس ناتوانی" ؟ بعد خود "این همه احساس" به دادت می رسه.دستتو می گیره و بلندت می کنه.وادارت می کنه به تحمل یه اجبار شیرین.مست از شیرینی این غم تلخ...
خدایا تو بگو.چقدر چیزا بهمون یاد دادی؟چقدر حس نا آشنا رو لمس کردیم...؟هر کدومشون کدوم ستون ما رو بنا کردن...؟خدایا...........
چه جور تمام معما ها با راه حل جادوییش حل می شه؟چه جور کلیدش به همه ی قفل ها می خوره؟چه جوره که اگه بفهمیمش همه درها رو باز می کنه و هیچ کدوم رو قفل نمی کنه،غیر از در یاس و ناامیدی...
خدایا بگو چه جوریه...خدایا من فقط می دونم که دلتنگی نیست.خیلی وقته که خیلی فراتر از دلتنگیه...خدایا یه زمانی دلتنگی ناب،برامون خالص ترین حس بود.چه حوریه که هر چی جلو می ریم حس های خالص تر میان و روح ما رو لبریز می کنن؟چه جوریه که هیچ کدوم از حس های قبلی رو خدشه دار نمی کنن؟خدایااااااا...خدایا نگاهت رو نیازمندیم.....
خدایا...مگه می شد که عاشقانه و ملتهبانه انتظار یار رو بکشی ولی به حضور خیالی انگشتاش لای انگشتات قانع بشی؟مگه می شد تحمل کرد؟ نمی شد.نمی شد...
پس چرا الان می شه؟...چرا الان اون حضور خیالی با ارزش تر از هر چیزی شده برامون؟حتی از صدای نفس نفس هامون میون گریه...چی گذروندیم؟الان کجاییم؟به چی رسیدیم؟کلمه ای هست؟نه...
_رامبد، بیا برگردیم به چند دقیقه قبل.به همون حضور خیالی...
..
..
خدایا این ماییم.این حرف های منه...
منی که از عشق بزرگ شدم.
منی که با عشق رشد کردم.
منی که از عشق لبریز شدم و لبریز شدم و غرق...
اونقدر که همرنگش شدم.
خدایا نگو که این انتظار عشقه که زیباش می کنه.
بگو که نگاهت با ماست که وقتی این دوره تموم شد باز هم لحظه هامون بی همتا باشن.
نگو که وصال مرگ عشقه.
بگوکه وصال تولد دوست داشتنه...
بگو بسیارن لحظه هایی که کنار هم باز هم لبریز بشیم...
باز هم این عطر رو حس کنیم.
عطر دوست داشتن.
مثل عطر سیب بهار...
.
.
.
25 دی.9:40 شب...
تازه از کلاس برگشته بودم.اس ام اس هات مثل همیشه بهم انرژی می داد.نمی دونم چی شد که اون اس ام اس رو فرستادم...صدات رو که شنیدم و ....بقیه ماجرا.
رامبد لحظه های من پرن از تو...حتی اگه جسمت کنارم نباشه،حضور خیالیت همه جا کنارمه.رامبد اینو می دونی....رامبد من و تو دو تا نیستیم،حرفی رو که بهت می زنم انگار به خودم زدم و تو هم حرفی رو که بهم می زنی انگار به خودت زدی.اینو به خودت هم گفتم.اینجا می نویسم که یه بار دیگه هم برای جفتمون مرور بشه که وقتی می خوایم حرفی رو بزنیم بیشتر روش تامل کنیم.
..
..
رامبد هنوز خیلی درها رو به رومون هستن که اونا رو امتحان نکردیم.چیزی که برامون واضح و مبرهنه اینه که این دوری به زودی تموم می شه.مثل یه بازی خیلی سخت که نفستو می بره ولی مطمئنی که آخرش شکلاته رو بهت می دن.اینم همونه رامبد.
همه چی به خودمون بر می گرده.این که چه تعریفی از این قضیه داشته باشیم.وقتی به این قشنگی مسئله رو برای خودمون باز کردیم که فکر می کنم هیچ تعبیری به این قشنگی نباشه،پس کنار اومدن باهاش هم خیلی راحت تر می شه...طبعا رسیدن به شکلاته هم راحت تره :)
ما تعبیرمون از این دوری اینه که این هم امتحان خداست.مثل میلیون ها امتحانی که ازمون گرفته و درس خونده و نخونده گذروندیمشون.این اصل کاریه،نه؟امشب وقتی داشتم با مامانم درد دل می کردم یه حرف با مزه ای بهم زد.گفت نازنین فکر کن که حامله ای.به هر حال این بچه باید به دنیا بیاد.می دونی که دوران بارداری سختی داره و زایمان هم درد داره ولی برای چشیدن لذت مادر شدن باید این سختی ها رو تحمل کنی.خودت خواستی که حامله شی،نه؟
اینم یه تعبیر دیگه بود که در مواقع پیش بینی نشده می تونه آدمو خوب آروم کنه.تموم زندگی همینه...همه ش به دنبال آرامش.ولی نه با دیازپام ده ! آرامش با عشق.آرامش در آغوش یار. و حالا که یار در نزدیکیمون نیست،آرامش با حضور خیالی یار...
ما قانعیم.خیلی قانع.یه حریمی رو واسه خودمون معلوم کردیم که یه چیزایی توش تعریف شده است و به شدت هم ازشون محافظت می کنیم.بقیه همه زرق و برقن.بود و نبودشون تفاوت آنچنانی نداره.تا وقتی که باشن باهاشون راه میایم و به محض اینکه برن هم بعد یه مدت کوتاه به شرایط جدید خو می گیریم.تا وقتی که حرمت این حریم نگه داشته بشه، ما هم آرومیم.مثل یه برّه.حالا هر چه قدر هم از این زرق و برق کم بشه.ولی فقط کافیه حس کنیم کسی داره به این حریم نگاه چپ می ندازه.اون وقته که از یه برّه تبدیل می شیم به یه گرگ...
ما از این حریم آرامشمون رو می خوایم.آرامشی که برای رسیدن به هدف هامون بهش نیاز داریم.پس به هیچ قیمتی هم از دستش نمی دیم.خدا پشتمونه.یعنی بزرگ ترین و توانا ترین نیروی معنوی ممکن.ما هم که تلاش می کنیم.پس جایی برای امّا و اگر نداره دیگه.

ساعت 2:15 صبحه 26 دیِ .تو خوابی...تازه دیشب این شعر گوگوش رو شنیدم.
همین حسّی که دارم،حتی وقتی از تو دورم،تلخ و بیمارم ،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین بس که می دونم خوب خوبی،خواب خوابی،من که بیدارم،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین بغضی که دارم،همین ساز شکسته،دلیل از تو مردن،از تو رفتن،تا تو برگشتن،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین اشکی که غلتید،همین دستی که لرزید،همین دردی که پیچید از غم تو در صدای من،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
چقد خوبه که هستی،اگه حتی بدِ بد،اگه حتی غریبه،مثه سایه پا به پای من چقد خوبه،چقد خوبه...
.
چه بی نوره ستاره،همین که تو بخندی چه بی رنگه اقاقی پیش لب هات وقت شکفتن،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پر باشه،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
.
.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۳۲ بعدازظهر

چهارشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۶
من دیوونه نشدم !
.
تو قطار بودم . داشتم کتاب می خوندم . یه دفعه اس ام اس زدی که نگاه کن تا 2 دقیقه دیگه ساعت و روز و ماه و سال تغییر می کنه ...
سال جدید میلادی شروع شده بود .
سفر عجیبی بود . بهم گفتی این اتفاق ها یه جور آماده شدنه . دقیقا همین بود .
تو سرما کفشم خیس شده بود و ساعت 5 بعد ازظهر فکر رفتن به فرمانیه از سرم افتاده بود . به سینا گفتم برو هوا سرده دیرت میشه . من مونده بودم و تئاتر شهر . تو اون فکر مشغولی شدید مسعود رو پیدا کردم . قدم زدیم قدم زدیم و دیگه حالا کاملا پاهامو جورابمو و کفشم خیس بود .
وقتی از درمانگاه اون وقت شب برگشتم خیلی خسته بودم . فرداش بهم گفتی رامبد واسه اتفاق دیشب خوشحالم . باید تو این موقعیت ها قرار بگیریم که یهو نصف شب حال یکی بد شد از ترس مثل چوب خشک و بی حرکت نشیم .
حرفات گرمایی رو بهم داد که سوختم و سوختم و سوختم ...
.
.
.
خیلی خوشحالم عشق من :) این نسخه جدید وبلاگ هم که دیگه آره :)
راستی چند تا خبر هم دارم که اینجا برات می نویسم !
امتحان ها کلا از 2 بهمن شروع میشه . اینجا هوا شدید سرده و هی گاز میره و هی میاد . باید یه تغییر کوچیک تو برنامه ها بدیم .
امروز کسی هم که قرار بود بهم اطلاعات بده رو پیدا کردم . گفت تاریخ ثبت نام امتحان غیر حضوری رو بهم خبر میده و تاریخ برگزاریش هم 3 روز بعد از امتحان لول 2 مدرسه است .
امروز کامل صحبت می کنیم :)

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۱۴ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...