x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
گیلاس می خوای؟
.

شب حالت ناخوش بود.

با همین دو تا چشمام که تا جایی که امکان داشت باز شده بودن ، زیر پاتو می دیدم.همون جایی که وقتی چشمت بهش می افتاد دیگه نمی دونستی که داری چی کار می کنی و چی می گی...

با تموم وجودم عمق اون پرتگاه رو حس می کردم.بهت حق می دادم که وقتی داری روی طناب نازکی که بالای اون پرتگاه بستن راه می ری،از ترس گلوت خشک بشه...چشمت که به عمق اون پرتگاه می افته یه لحظه انگار قلبت وامیسته...

من کجام؟چرا اومدم این وسط؟اومدن من این وسط چه فایده ای داره؟من می ترسم بقیه راه رو بیام...می ترسم...

رامبد خود من هم نمی دونم چی شد که پامون رو گذاشتیم رو این طناب.خودم هم نمی دونم که تا اینجاشو چه جوری اومدیم.فقط می دونم یه دستی نگهمون داشته.همون دستی که وقتی دید تکیه ی ما به خودشه،تا اینجا ما رو رسوند و در گوشمون هم گفت که بقیه شو هم ما رو سالم می رسونه...

رامبد ببین تا کجا اومدیم!!!وسط طناب رسیدیم رامبد.به جایی که بیشترین ارتفاع از ته دره رو داره.خسته شدی؟می ترسی؟می خوای چی کار کنی؟می تونی بشینی رو طناب؟فکر نمی کنی خطرش بیشتره؟می خوای واستی همین جا؟ اونم خطرناکه...

رفتن بهترین گزینه ست رامبد.رفتن و رفتن و رفتن....

رامبد بعضی وقتا بادهای عجیبی میاد.مثل طوفان شن می مونه.چقدر گرد و خاک داره با خودش.خیلی که هنر کنیم اینه که از وزش این بادها تعادلمون رو ازدست ندیم ولی گرد و خاک سراپامون رو می گیره...هرچند وقت یه بار به یه شست و شوی حسابی نیاز داریم.خودمون سریع دست به کار می شیم.

تکون هایی که تو هر دور ماشین لباسشویی می خوریم خودش همه چی رو یادمون میاره.وسط اون پیچ و تاب خوردنا جواب خیلی از سوالامون رو پیدا می کنیم.جوابا حسابی آروممون می کنه...یه آرامش لطیف تا وزش طوفان بعدی...

.

خودت گفتی اولین میوه ای که از ظرف برداری گیلاسه! زندگی همیشه شیرین نیست.پستی و بلندی زیاد توش می بینی...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۲:۰۰ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...