x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۶
عطر سیب...
.
25 دی.2:30 صبح...
توی یه حال عجیبم...با شنیدن دو تا آهنگ درخور حالم،باز افتادم تو اقیانوس احساس...حس می کنم آتیشی رو که هر لحظه داره داغ تر می شه...
وای خدایا...وای خدایااااا...دیگه نمی گم این عشق داره باهامون چی کار می کنه.چون می دونم.ولی هیچ کلمه ای برای وصفش ندارم. تا حالا چندین هزار بار همین عشق از قعر سیاهچال نا امیدی ما رو کشون کشون به اوج قله ی امید برده؟
رامبد خودت بگو . وقتی می افتی تو این حال،همون اول حس نمی کنی"از تحمل حجم این همه احساس ناتوانی" ؟ بعد خود "این همه احساس" به دادت می رسه.دستتو می گیره و بلندت می کنه.وادارت می کنه به تحمل یه اجبار شیرین.مست از شیرینی این غم تلخ...
خدایا تو بگو.چقدر چیزا بهمون یاد دادی؟چقدر حس نا آشنا رو لمس کردیم...؟هر کدومشون کدوم ستون ما رو بنا کردن...؟خدایا...........
چه جور تمام معما ها با راه حل جادوییش حل می شه؟چه جور کلیدش به همه ی قفل ها می خوره؟چه جوره که اگه بفهمیمش همه درها رو باز می کنه و هیچ کدوم رو قفل نمی کنه،غیر از در یاس و ناامیدی...
خدایا بگو چه جوریه...خدایا من فقط می دونم که دلتنگی نیست.خیلی وقته که خیلی فراتر از دلتنگیه...خدایا یه زمانی دلتنگی ناب،برامون خالص ترین حس بود.چه حوریه که هر چی جلو می ریم حس های خالص تر میان و روح ما رو لبریز می کنن؟چه جوریه که هیچ کدوم از حس های قبلی رو خدشه دار نمی کنن؟خدایااااااا...خدایا نگاهت رو نیازمندیم.....
خدایا...مگه می شد که عاشقانه و ملتهبانه انتظار یار رو بکشی ولی به حضور خیالی انگشتاش لای انگشتات قانع بشی؟مگه می شد تحمل کرد؟ نمی شد.نمی شد...
پس چرا الان می شه؟...چرا الان اون حضور خیالی با ارزش تر از هر چیزی شده برامون؟حتی از صدای نفس نفس هامون میون گریه...چی گذروندیم؟الان کجاییم؟به چی رسیدیم؟کلمه ای هست؟نه...
_رامبد، بیا برگردیم به چند دقیقه قبل.به همون حضور خیالی...
..
..
خدایا این ماییم.این حرف های منه...
منی که از عشق بزرگ شدم.
منی که با عشق رشد کردم.
منی که از عشق لبریز شدم و لبریز شدم و غرق...
اونقدر که همرنگش شدم.
خدایا نگو که این انتظار عشقه که زیباش می کنه.
بگو که نگاهت با ماست که وقتی این دوره تموم شد باز هم لحظه هامون بی همتا باشن.
نگو که وصال مرگ عشقه.
بگوکه وصال تولد دوست داشتنه...
بگو بسیارن لحظه هایی که کنار هم باز هم لبریز بشیم...
باز هم این عطر رو حس کنیم.
عطر دوست داشتن.
مثل عطر سیب بهار...
.
.
.
25 دی.9:40 شب...
تازه از کلاس برگشته بودم.اس ام اس هات مثل همیشه بهم انرژی می داد.نمی دونم چی شد که اون اس ام اس رو فرستادم...صدات رو که شنیدم و ....بقیه ماجرا.
رامبد لحظه های من پرن از تو...حتی اگه جسمت کنارم نباشه،حضور خیالیت همه جا کنارمه.رامبد اینو می دونی....رامبد من و تو دو تا نیستیم،حرفی رو که بهت می زنم انگار به خودم زدم و تو هم حرفی رو که بهم می زنی انگار به خودت زدی.اینو به خودت هم گفتم.اینجا می نویسم که یه بار دیگه هم برای جفتمون مرور بشه که وقتی می خوایم حرفی رو بزنیم بیشتر روش تامل کنیم.
..
..
رامبد هنوز خیلی درها رو به رومون هستن که اونا رو امتحان نکردیم.چیزی که برامون واضح و مبرهنه اینه که این دوری به زودی تموم می شه.مثل یه بازی خیلی سخت که نفستو می بره ولی مطمئنی که آخرش شکلاته رو بهت می دن.اینم همونه رامبد.
همه چی به خودمون بر می گرده.این که چه تعریفی از این قضیه داشته باشیم.وقتی به این قشنگی مسئله رو برای خودمون باز کردیم که فکر می کنم هیچ تعبیری به این قشنگی نباشه،پس کنار اومدن باهاش هم خیلی راحت تر می شه...طبعا رسیدن به شکلاته هم راحت تره :)
ما تعبیرمون از این دوری اینه که این هم امتحان خداست.مثل میلیون ها امتحانی که ازمون گرفته و درس خونده و نخونده گذروندیمشون.این اصل کاریه،نه؟امشب وقتی داشتم با مامانم درد دل می کردم یه حرف با مزه ای بهم زد.گفت نازنین فکر کن که حامله ای.به هر حال این بچه باید به دنیا بیاد.می دونی که دوران بارداری سختی داره و زایمان هم درد داره ولی برای چشیدن لذت مادر شدن باید این سختی ها رو تحمل کنی.خودت خواستی که حامله شی،نه؟
اینم یه تعبیر دیگه بود که در مواقع پیش بینی نشده می تونه آدمو خوب آروم کنه.تموم زندگی همینه...همه ش به دنبال آرامش.ولی نه با دیازپام ده ! آرامش با عشق.آرامش در آغوش یار. و حالا که یار در نزدیکیمون نیست،آرامش با حضور خیالی یار...
ما قانعیم.خیلی قانع.یه حریمی رو واسه خودمون معلوم کردیم که یه چیزایی توش تعریف شده است و به شدت هم ازشون محافظت می کنیم.بقیه همه زرق و برقن.بود و نبودشون تفاوت آنچنانی نداره.تا وقتی که باشن باهاشون راه میایم و به محض اینکه برن هم بعد یه مدت کوتاه به شرایط جدید خو می گیریم.تا وقتی که حرمت این حریم نگه داشته بشه، ما هم آرومیم.مثل یه برّه.حالا هر چه قدر هم از این زرق و برق کم بشه.ولی فقط کافیه حس کنیم کسی داره به این حریم نگاه چپ می ندازه.اون وقته که از یه برّه تبدیل می شیم به یه گرگ...
ما از این حریم آرامشمون رو می خوایم.آرامشی که برای رسیدن به هدف هامون بهش نیاز داریم.پس به هیچ قیمتی هم از دستش نمی دیم.خدا پشتمونه.یعنی بزرگ ترین و توانا ترین نیروی معنوی ممکن.ما هم که تلاش می کنیم.پس جایی برای امّا و اگر نداره دیگه.

ساعت 2:15 صبحه 26 دیِ .تو خوابی...تازه دیشب این شعر گوگوش رو شنیدم.
همین حسّی که دارم،حتی وقتی از تو دورم،تلخ و بیمارم ،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین بس که می دونم خوب خوبی،خواب خوابی،من که بیدارم،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین بغضی که دارم،همین ساز شکسته،دلیل از تو مردن،از تو رفتن،تا تو برگشتن،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین اشکی که غلتید،همین دستی که لرزید،همین دردی که پیچید از غم تو در صدای من،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
چقد خوبه که هستی،اگه حتی بدِ بد،اگه حتی غریبه،مثه سایه پا به پای من چقد خوبه،چقد خوبه...
.
چه بی نوره ستاره،همین که تو بخندی چه بی رنگه اقاقی پیش لب هات وقت شکفتن،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پر باشه،چقد خوبه،چقد خوبه...
.
.
.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۳۲ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...