x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۶
عشق بیست ساله ی من!!!
قطره قطره های حرفات و احساست میره تو گل وجودم...
با یک کلمه منو شاد می کنی و با کلمه بعدی غمگین...با یک کلمه سبک و با کلمه بعد سنگین....
رامبد اینجام با تو ,ِ مثل قبل , مثل بعد, مثل روز تولدت, مثل همیشه....
برای اینکه با خنده هامون غم رو از دل همدیگه ببریم و با دوباره خندیدنامون موضوع بحث دوباره پیدا کنیم...
برای اینکه با هم بحث کنیم بزنیم تو سرو کله همدیگه و آخرش بفهمیم که جفتمون از اول یه چیز می گفتیم!
برای اینکه از همه بگیم و آخرش بگیم که به ما چه؟خودمو خودتو عشق است عزیزم...
برای اینکه وقتی یاد شب های بی پایان صدا بیفتیم قطره اشکی نباشه به سنگینی قطره اشک های ما...
من اینجام عشق من, که وقتی همه تولدت رو بهم تبریک گفتن,بهت بگم رامبد تولدت برام مبارکه و با هم بخندیم!
برای اینا اینجام رامبد, منو همینجا لمس کن قبل از اینکه چشمات دیوارای اطرافمون رو ببینن...
رامبد اینجام که هر روز نخ بین صفحات تقویم رو ببرم جلو و یک صفحه جدید از دفتر خاطراتمون رو برات بخونم...
5 آذر...
_نازنین تو تازه یه شبه که به این حس رسیدی...ببین من یک سال چی کشیدم...
_یک شب رامبد؟! :O
.
.
.
_نازنین بروآب بخور....
.
.
.
_رامبد دیروز لیوانم شکست...
.
.
.
هنوز صدای تیک تیک ساعتم که یه روزایی باهاش درس می خوندم,موسیقی متن حرفامونه...می شنوی صداشو رامبد؟!
پ ن:حس کردم دوست داری واسه تولدت اینجا رو به روز کنم,ترجیح دادم بذارم بعد از تولدت که خودتم باشی!!!:P

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۵۰ بعدازظهر

جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶
شب تولد عشق ...
داود رو پیاده کردم...
بارون شدید میاد . چند دقیقه قبل رفتم زیر پنجره.گوشی رو از تو جیبم در آوردم.بارون تمام صفحه رو خیس کرده بود.برگ های خشک هم خیس شده بودن و صدای خش خش یه جور دیگه شده بود .
گوشی رو بر نمی داشت.برای بار دوم بود که زنگ می زدم ...
.
.
.
نمی تونستم درک بکنم که تو کفش فروشی داره کفش پاش می کنه .زندگی در جریان بود و من ثابت مونده بودم.
اولین کادوی تولد امسال مال اون بود . تنم کرده بودم و نگران از اینکه زیر بارون خیس بشه ...
کجایی عشق من ... بیا پشت پنجره می خوام محو نگاهت بشم . می دونم اونجا تاریکه و نمی تونی منو ببینی ولی من می بینمت . از اون فاصله هم برق نگاهت به چشمام می رسه ...
.
.
.
داود رو پیاده کردم...
رانندگی می کردم و شیشه پایین بود
بارون و بارون و بارون
اشک می ریختم و اشک و اشک
صدای پرف پاک کن و چپ ، راست ، چپ، راست
باورم نمی شد شب تولد هم میشه اشک ریخت
.
.
.
کادو پدر و مادرم عجیب بود . خیلی عجیب. قرار بود خیلی از هزینه ها رو با تمام پس اندازی که این چند سال داشتم قبول کنم.انگاری جدی بود . خیلی جدی ...
گفتم دعا کنید سال بعد اینجا نباشم .عجیب بود که گفتن دعا می کنیم ...
اومدم توی اتاقم و
لیست تمام حساب کتاب ها رو از توی غزل 117 حافظ در آوردم و خوشحال جمله "بلیت رفت و برگشت" رو با ماژیک قرمز خط زدم
.
.
.
داود دیگه رسیده بود خونه...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۱۹ قبل‌ازظهر

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶
کوهی از احساس ...
نازی :

خدايا از تحمل حجم اين همه احساس ناتوانم.هر لحظه که ميگذره حس ميکنم روحم داره خيلی فراتر از جسمم پيش ميره.تازه معنی"خواب به چشمام نمياد" رو درک ميکنم..چشمام ميسوزن ولی هيچی خواب توشون نيست.هر چی هست فکر روياست و اميد.ديگه نمي خوام و نمي تونم سرپوش بذارم رو احساسم و دم نزنم.چرا بقيه نبايد بفهمن؟! بذار همه بفهمن که چه جوری تموم وجودم توي آتيش سرد ميسوزه و خاکستر ميشه و ميسوزه و خاکستر ميشه و باز...…
ميخوام از همه لحظات بگم . از تموم لحظاتی که عشق رشد کرد و وجود پست و بي مقدار آدمی جلوش خوارتر و حقيرتر شد . از تموم ثانیه هایی که تک تک سلول هامو در بر گرفت و باز بخودم گفتم نه اين عشق نيست . خوب اگه نسيت پس چيه؟ پس عشق چيه؟ مگه خود من ميليونها سال پيش به اين نتيجه نرسيدم که هرکی همون جور که عشق رو تعريف کرد ، همون جور هم بهش ميرسه و حسّش ميکنه؟!
وقتی دلتنگی هم باهاش ترکیب ميشه حس ميکنم دارن زهر به تنم وارد ميکنن . زهری که پاد زهر هم هست.
"دلم لک زده واسه ديدن چشمت ، واسه لمس دستت" .خيلی اين جمله ها رو گفتم و هر بار که تکرار ميکنم حس ميکنم دارم تموم احساسمو سرکوب ميکنم . اين حس لياقت خيلی بيشتر از اين کلمات رو داره .
خدايا خودت اين حس رو به من ، به ما ، عطا کردی... کمکمون کن از دستش نديم.
خدايا هيچکس نمي فهمه من چی ميگم . هيچ کس تا وقتی که خودش وارد گود نشه و با پوست و گوشت و خونش لمس نکنه نميفهمه من چی ميگم . هيچکس نميفهمه چطور عشق آروم آروم وارد لحظات ما شد . چطور خودشو وارد لحظاتی کرد که فقط يه حس ساده بود و نه چيزی بيشتر . هرچی مي گذشت اون حس قوي تر مي شد و پيچيده تر. …
هيچکس نمي فهمه چطور وجودم گر مي گرفت و من شاد از سوختن ، با خنده هام اشک می ریختم و هيچ کس نمي ديد.
خدايا ناتوانم از تحمل حجم اين همه احساس. به من توانی عطا کن. اين حس رو ازم نگير و به ما توانی عطا کن...

من :

خوندن من یه بهانه ست ، یه سرود عاشقانه ست ، من برات ترانه می گم تا بدونی که باهاتم. تو خود دلیل بودنم بی تو شب سحر نمیشه ... می میرم بی تو ...
من اینجام . من اینجام که حجم این همه احساس رو کنار هم تحمل کنیم . به خدامون بگیم که این عشق قوی تر از هرچیز دیگه ای تو شعاع صد هزار کیلومتری ماست . من اینجام تا آروم کنارت بشینمو بگم که راهی نمونده . بگم که این امتحان هم به زودی تموم میشه . من اینجام تا با همه ی توانم عاشقانه ها رو بهت هدیه کنم . گوهر من من اینجام تا کنار هم به خوامون ثابت کنیم که این عشق حق ماست .
من اینجام کنار تو ...
تو اوج تموم اون اشک ها سرم رو پات بود و نوازشم می کردی . می گفتی چیزی نیست . تموم میشه .دارم تایپ می کنم و ساعت 2 ظهر اینجاست . گوشیم زنگ می خوره و صدای زنگ خودت میاد .
فاصله بین ما یه لحظه است ... فقط یه لحظه ...
من هم کنارت تو این آتیش می سوزم و باهم می خندیم . وای که چقدر این گرما رو دوست دارم . همه ی این مسیر رو تا اینجا باهم اومدیم . تا آخرشم باهم می ریم ...
من اینجام کنار تو ماه من ...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۲۵ بعدازظهر

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶
نازی ... عشق بی عاشق من
عصار خوند : اين حال منه بی توست...
همين کافی بود که بغضم بشکنه و مثه هميشه سرمو رو شونت و دستمو تو دستت ببينم...
ديوان حافظ رو پاتختی بود ، با خودم فکر کردم برش دارم ، يکدفعه يه گوشه ی ذهنم يکی گفت : از اين خوشم نمياد ، صفحه هاش يه جورين که انگار دارن دروغ ميگن ... چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که از اون ور ذهنم يکی فرياد زد : مگه اين همون حافظی نيست که وقتی از اون ماجرا ناراحت بودی ، فال گرفتی واسه خودت و بهت گفت : يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور ... و تو چقدر راحت شدی ، براي خودت اونقدر باور نکردنی بود که به هيچ کس هيچی در موردش نگفتی ...
اگه مي دونستيم چقدر بايد انتظار بکشيم تحملش راحت تر بود يا الان که هيچی نميدونيم؟
يوسف گمگشته باز آيد به کنان غم مخور ...
.
.
.
عشق را زير باران بايد جست.......................................................
مثه همون روز زير بارون که من بودم و روح تو هم با من ...
خيس شديم ، من از بارون و روح تو از اشکای من .....................
دلم بدجور هواتو کرده ماه من.ميدونی ، نه؟

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۳۷ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...