x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶
نازی ... عشق بی عاشق من
عصار خوند : اين حال منه بی توست...
همين کافی بود که بغضم بشکنه و مثه هميشه سرمو رو شونت و دستمو تو دستت ببينم...
ديوان حافظ رو پاتختی بود ، با خودم فکر کردم برش دارم ، يکدفعه يه گوشه ی ذهنم يکی گفت : از اين خوشم نمياد ، صفحه هاش يه جورين که انگار دارن دروغ ميگن ... چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که از اون ور ذهنم يکی فرياد زد : مگه اين همون حافظی نيست که وقتی از اون ماجرا ناراحت بودی ، فال گرفتی واسه خودت و بهت گفت : يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور ... و تو چقدر راحت شدی ، براي خودت اونقدر باور نکردنی بود که به هيچ کس هيچی در موردش نگفتی ...
اگه مي دونستيم چقدر بايد انتظار بکشيم تحملش راحت تر بود يا الان که هيچی نميدونيم؟
يوسف گمگشته باز آيد به کنان غم مخور ...
.
.
.
عشق را زير باران بايد جست.......................................................
مثه همون روز زير بارون که من بودم و روح تو هم با من ...
خيس شديم ، من از بارون و روح تو از اشکای من .....................
دلم بدجور هواتو کرده ماه من.ميدونی ، نه؟

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۳۷ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...