x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶
شب تولد عشق ...
داود رو پیاده کردم...
بارون شدید میاد . چند دقیقه قبل رفتم زیر پنجره.گوشی رو از تو جیبم در آوردم.بارون تمام صفحه رو خیس کرده بود.برگ های خشک هم خیس شده بودن و صدای خش خش یه جور دیگه شده بود .
گوشی رو بر نمی داشت.برای بار دوم بود که زنگ می زدم ...
.
.
.
نمی تونستم درک بکنم که تو کفش فروشی داره کفش پاش می کنه .زندگی در جریان بود و من ثابت مونده بودم.
اولین کادوی تولد امسال مال اون بود . تنم کرده بودم و نگران از اینکه زیر بارون خیس بشه ...
کجایی عشق من ... بیا پشت پنجره می خوام محو نگاهت بشم . می دونم اونجا تاریکه و نمی تونی منو ببینی ولی من می بینمت . از اون فاصله هم برق نگاهت به چشمام می رسه ...
.
.
.
داود رو پیاده کردم...
رانندگی می کردم و شیشه پایین بود
بارون و بارون و بارون
اشک می ریختم و اشک و اشک
صدای پرف پاک کن و چپ ، راست ، چپ، راست
باورم نمی شد شب تولد هم میشه اشک ریخت
.
.
.
کادو پدر و مادرم عجیب بود . خیلی عجیب. قرار بود خیلی از هزینه ها رو با تمام پس اندازی که این چند سال داشتم قبول کنم.انگاری جدی بود . خیلی جدی ...
گفتم دعا کنید سال بعد اینجا نباشم .عجیب بود که گفتن دعا می کنیم ...
اومدم توی اتاقم و
لیست تمام حساب کتاب ها رو از توی غزل 117 حافظ در آوردم و خوشحال جمله "بلیت رفت و برگشت" رو با ماژیک قرمز خط زدم
.
.
.
داود دیگه رسیده بود خونه...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۱۹ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...