x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۸


گفتن این برخوردها و رفتارات خوب نیست. پافشاری کردم که "این که برای رفتارها حد و مرز باشه خوب نیست" .
اینقدر پیش رفتم که خودم از دست خودم ذله شدم ...
گفتم باشه، از اول ! ازت پرسیدم یکم آرامش بهم میدی؟می شی پناه من ؟
وقتی صدات میاد که توش "نه" نیست ، دیگه من چه سوالی دارم که بپرسم ؟ ...
.
.
محو چین چینای پارچه ی هندی می شم که دامنش دور پاهام پیچید شده .
بهار رو اینجوری دوست دارم . هوای خوب، دلِ پر از امید، پشتِ گرم به یار و تموم .
بهار و پاییز، روز و شب، لبخند و اشک من با نگاه تو نقاشی می شه .

تو که زبردستی ؛ این تابلو رو مثل بقیه خوب از آب در بیار :)

:*




نوشته شده توسط نازی ساعت ۲:۱۸ قبل‌ازظهر

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۸


نمی دونم باید خوشحال باشم از اینکه بهترین خاطره ی عمرم با تولد یکی از نزدیک ترینام یکی شده ، یا حسودی کنم به این تقارن! که این تاریخ باید یه روز ماورای تقویم باشه به دور از دستبرد همه عالم و آدم ...

دلبرکم چیزی بگو به من که از گریه پُرم ...

نمی دونم باید ناراحت باشم از اینکه توی سالگردِ امسالِ بهترین خاطره ی زندگیم یکی از بدترین اتفاقات ممکن هم رخ داد؛ یا حسودی کنم به این تقارن ... که این تاریخ باید در دوردست روزها و ثانیه ها ، جایی فقط و فقط توی ذهن من و تو پر کنه و بس ...

چیزی بگو، اما نگو از مرگ یاد و خاطره ...

دلم آزادی وقت و فکر می خواد برای گفتن از همه چی برات ... از اینکه چقدر از خودم ناراحتم ...
.
فردا اتفاق مهمی در راهه . برای هر کس بگم به اندازه ی تو اهمیتش رو درک نمی کنه . که اگه موفق بشم ، یکی از بزرگ ترین افتخارهای زندگیمه.

همواره 28 اردیبهشت !

نوشته شده توسط نازی ساعت ۹:۰۱ بعدازظهر

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸
28 اردیبهشت 86 ؛ 28 اردیبهشت 88

.
این حرف ها که خوشه ی گندم نمی شوند
نانی برای سفره ی مردم نمی شوند
این حرف ها کز سر تکرار می زنی
بر چهره های خسته تبسم نمی شوند ......




پارسال اسم امروز رو گذاشتم روز گیلاسی . امسال چی ؟ ...



نوشته شده توسط نازی ساعت ۱:۱۳ قبل‌ازظهر

شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۸
.

همیشه وقتی یکی آهن می شد ، اون یکی آهن ربا بود .
نه می شد دوتایی آهن ربا باشن که خیلی شوره ؛ نه می شد دوتایی آهن باشن که خیلی بی نمکه .
نمی دونم چرا این دفعه با اون همه نمکش اینقدر بی نمک از آب در اومد .
دو تا آهن کنار هم افتادن . بدون تمایل یه نگاه به هم . بدون خواستن یه لحظه فکر به هم . یه لحظه درک هم ...
خطوط مغناطیسی شون هر 24 ساعت یه بار یه برخورد کوچولو با هم داره و تمام .
و این خیلی دردناکه .....

پ ن : حالا حال هردوشون بهتره...
خداروشكر...




نوشته شده توسط نازی ساعت ۱۱:۵۵ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...