x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۴
غريبه...
پس!
سومي كه بود كه گريه مي كرد؟!
ما كه
دو نفر بيشتر نبوديم!
........
پ ن : شرمنده اگه يه سري از عكس ها رو نمي تونين ببينين!
دلم لك زده واسه تنوع. به زودي منتظر يه كن فيكن باشيد.... اگر اين جماعت بگذارند:(

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۰:۰۷ قبل‌ازظهر

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴
من حسينم
پناهي ام
خودمو مي بينم
خودمو مي شنفم
خودمو فكر مي كنم
تا هستم جهان ارثيه ي بابامه
سلاماش ، همه ي عشقاش ، همه ي درداش ، تنهايي هاش
وقتي هم نبودم باشه مال شما
اگه دوست داري با من ببين ، يا بذار باهات ببينم
با من بگو يا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهايي هامونو...
.......
صدامو ميشنوي؟ پاشو ... پاشو بايد باهات حرف بزنم . باور كن تازه پيدات كردم . باور كن زير اين آسمان بزرگ برام خيلي كوچيك بودي . اينو خودت مي گفتي .يادته؟! بلند شو حداقل نگام كن . مي دونم چشمات از كاسه در اومده ، مي دونم بدنت باد كرده . مي دونم بوي تعفن مي دي. ولي بايد باهات حرف بزنم .
اين بود زندگي كه ازش حرف مي زدي؟ اين بود اون سكانس آخري كه مي گفتي ؟ دوست داشتي همه با اون وضعيتع ببيننت؟! دوشت داشتي حتي رسول نجفيان هم نشناستت؟! آخه چرا حرف نمي زني؟ مي دوني اون بازيگر نمايش خوابگرد هات، كه نقش خودتو بازي مي كرد و هم شهري و رفيقت بود، برام چيا مي گفت؟ دوست داري بدوني؟ پس پاشو...
اي خدا ، من كجام؟ اون كجاست ؟
يعني يك سال گذشت؟.......

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۲:۰۷ بعدازظهر

دوشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۴
داستان يك سفر

قرار بود صبح زود خودمو به گروه برسونم تا راه بيوفتيم . يه گروه 2 نفره !!! طبق معمول هميشه دير راه افتادم در نتيجه دير هم راه افتاديم . فكر نمي كردم تا زنجان اين همه راه باشه . تو راه به خيلي از چيزها فكر كردم و مدام نگران بودم . نگران از اينكه موقع اكران فيلمم مشكلي پيش بياد يا اصلا فيلم نتونه تماشاچي رو جلب كنه . خلاصه به هر سختي بود رسيديم . غروب هاي زنجان خيلي به دلم نشست يعني وقتي بر مي گشتيم هتل من ثانيه به ثانيه نزديك پنجره منتظر بودم تا اينكه خورشيد خاموش بشه و بتونم چند تا عكس بگيرم .


يه كتابچه مخصوص فيلم هاي جشنواره چاپ كرده بودن كه مشخصات كامل فيلم ها توش نوشته شده بود . وقتي به فيلم خودم رسيدم يه جورايي تعجب كردم ولي بعد از چند ثانيه ديگه اون حس بهم دست نداد . فرياد برف قرار بود روز پنج شنبه سانس اول اكران بشه يعني روز دوم جشنواره . روز اول به غير از افتتاحيه چند تا فيلم پخش شد كه به قدري خسته كننده بود من خوابم برد ! تو اون چند روز همه جور آدمي ديدم . سامان يكي از بچه هاي اراك بود كه سينما مي خوند و شديدا هم حرفه اي كار مي كرد و همه جور سينمايي رو مي پسنديد . بعد از اكران فيلمش از سالن اومديم بيرون و نشستيم كلي با هم صحبت كرديم . منتظر كارهاي بعديش هستم ...

قرار بود بعد از ظهر اون روز با طالبي نژاد نشست داشته باشيم . آخرين كارش " من بن لادن نيستم ! " بود . هموني كه تو نقد 3 رضا عطاران خوار و خفيفش كرد :)
بعد از نشست رفتيم بچه ها رفتن پيشش و شروع كردن به بحث كردن . خيلي از كيارستمي تعريف مي كرد و فقط از كارهاي اون مثال مي زد . تو نويسنده هاي امروزي هم فقط زويا پيرزاد رو قبول داشت ! بين همون صحبت ها بهش گفتم : ببخشيد استاد ، سبك فيلم 10 آقاي كيارستمي چيه ؟ يه نگاهي بهم انداخت گفت كجا اين فيلم رو ديدي؟! گفتم با هزار بدبختي تونستم گيرش بيارم و بعد شروع كرد باهام حرف زدن . آرامش خاصي درونش مي ديدم . چشماش حالت شفاف تري داشت . معلوم بود كه اندازه مو هاي سرش فيلم ديده و نقد كرده ...

پنج شنبه بعدازظهر هم چند تا فيلم پخش شد كه يكي از اون ها كار پسر محمد رضا آهنج ( كارگردان سايه ي آفتاب ) بود . تو همون روز با يه نفر آشنا شدم كه كلي از علامت سوال هاي ذهنم رو پاك كرد . اون كسي نبود جز بازيگر تئاتر خوابگرد ها ساخته ي حسين پناهي . از دوستان نزديك اون بود و تو تئاتر خوابگردها هم نقش حسين پناهي رو بازي مي كرد . همون آهاي نازي عشق بي عاشق من ... ديگه از اون به بعد ولش نكردم . شب ها تا ديروقت باهم صحبت مي كرديم . حدودا 45 سالش بود ولي با عشق از حسين برام حرف مي زد . گفت 17 نمي آي سر خاكش ؟! گفتم باور كنيد فكر شب و روزمه ولي هرچي حساب مي كنم مي بينم پدرم در مياد تا بخوام بيام اونجا . حدودا 24 ساعت تو راه خواهم بود ! بعد از رفاقتش با حسين و زندگيش برام صحبت كرد . ديگه شب ها به سختي خوابم مي برد و يه لحظه هم آرامش نداشتم ! مي گفت يه بار رفتم پيش حسين . تا در رو باز كرد گفت : به... به... بيا تو ببينم . كجا بودي ؟ خيلي وقته نديدمت! . بيا تو چايي بريزم بخوريم . مي گفت بعد رفتم رو مبل نشستم . گل هايي كه شاگرداش مي آوردن براش مي ذاشت كنار ديوار . خونش هم هميشه به هم ريخته بود . با خنده اومد جلوم وايستاد و گفت : بشين تا 2 تا چايي بريزم بيام . مي گفت 20 دقيقه نشستم اما نيومد كه نيومد ، گفتم حسين چايي نمي خوام اومدم فقط ببينمت . بعد رفتم ديدم رو تختش دراز كشيده و خوابيده ...
يه جلسه هم با خسرو سينايي داشتيم . اونم آدمي جالبي بود . خيلي چيز ها در مورد تاريخ سينما برامون گفت كه تجربه هاي ارزنده اي محسوب مي شدن !

روز جمعه هم چند جا رفتيم بازديد كه از بركات سازمان ميراث فرهنگي زنجان بود ... عصر جمعه هم آخرين فيلم ها پخش شدن و خيال همه راحت شد . آخر شب تازه رضا ميركريمي ( كارگردان خيلي دور خيلي نزديك ) از تهران رسيد . تا نزديك هاي 12:30 باهاش حرف مي زديم . ازش پرسيدم داشتن يه طرز تفكر خاص براي يه كارگردان و فيلم ساز مفيده يا مضر ؟ گفتم اگه توجه كرده باشين از رضا موتوري تا سربازان جمعه مي تونين شباهت هاي زيادي ببينين كه ناشي از همون طرز تفكره . چند لحظه سكوت كرد گفت هم خوبه و هم بد . گفت اگه اون چيزي رو بسازي كه بهش ايمان داري عاليه ولي اگر مي خواي فقط شعار بدي ، فيلم جاي شعار دادن نيست . بعد هم كلي برام توضيح داد و مثال زد . تازه يك هفته بود كه پدرش فوت كرده بود ! ولي سرحال و شاداب بود . در آخر هم بهم گفت خيلي دور خيلي نزديك از دو روز پيش اكرانش شروع شده . پيشنهاد مي كنم بري ببيني ...

روز آخر هم كه اختتاميه بود و گذشت... چون فيلم ها هيچ كدوم رتبه بندي نداشت ، فرياد برف هم مثل چند تا فيلم ديگه به عنوان فيلم برگزيده انتخاب شد ...به همين زودي گذشت ... خداحافظ جشنواره ، تا يك ساله ديگه ...
.......
اين عكس رو هم در آخرين لحظات از زنجان گرفتم و ...

نوشته شده توسط rambod ساعت ۴:۱۶ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...