x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۷
من و تو حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم ...
.

سر کلاس نشستم . زیاد عجیب نیست نفهمیدن حرفای استاد . از روزای اول خیلی بهتره که نه می فهمیدم نه می تونستم بنویسم . الان حداقل می نویسم و دلمو به این خوش می کنم که توی خونه می خونم و خودمو می رسونم به درس...

داره حرف می زنه... بو میاد.....

یه بوی نه غریب ، که خیلی آشنا ولی دور... بوی همین روزای پارسال . بوی اون همه دلتنگی هوار شده رو دلم و بوی اون همه غریبی ...

بوی اون همه ندونستن و نفهمیدن و گیج بودن...

بوی اون روزایی میاد که باید پرده رو از پنجره کنار می زدیم تا بفهمیم صبح شده .

بوی همون روزایی میاد که خودمو لای دفترامون گم می کردم تا شاید برگردم پیشت...

بوی اون روزایی میاد که فهمیدم با اینجور گم شدن ، هیچ فاصله ای کم نمی شه ....

.

کلاس تموم می شه و میام توی همون خیابونی که کتابخونه توشه . چراغ عابر پیاده سبزه . ماشین ها و اتوبوس ها ایستادن پشت چراغ ِ قرمزشون . بوی اون روزایی میاد که من سوار اتوبوس ، همیشه به چراغ قرمز می رسیدم و تا می رفت که سبز شه دلم میومد توی حلقم...

سبز که می شد من بودم و تویی که منتظرم بودی... من و بودم و تو و یه ساعت که همه ش به گفتن دلتنگی هامون می گذشت...

چه روزهای بدی بود. روزهای درد... هیچ وقت دوست ندارم زمان برگرده عقب...

.

بیشتر از یک سال گذشته ... خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هنوز سر پاییم . خیلی بیشتر از قبل هدفمون برامون روشن شده و با انرژی خیلی بیشتری حرکت می کنیم.

تموم این دلتنگی هایی که توی این مدت بهمون فشار میارن رو طاقت می کنیم برای رسیدن به همون آرامش وعده داده شده ....

عشق من ، من به اینجا بدجور عادت کردم . قبلا هم بهت گفته بودم اینو ... وقتی می رسیم اینجا انگار دیگه هیچ فاصله ای نیست و هر ازگاهی که یادم میاد همین اینجا بودن خودش معنی فاصله رو می رسونه ، اون بغض میاد که خفه م کنه...

.

این روزها هم می گذرن...

من و تو می مونیم و اون نقاشی دیروزم :)

نوشته شده توسط نازی ساعت ۲:۴۹ بعدازظهر

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۷
و آویژه ....
.

"توی همین لحظات که ازم می خوای از کلاس بریم بیرون" ، من از قبل از کلاس بیرونم...

فکر می کردم به قالب آویژه . دقیقا به "چار چوب آویژه" . اینکه تا چه حد می شه توش راحت بود...

اینجا یه قالب خاص داره . قبل از اینکه بهم بگی هم حس کرده بودم که نمی شه توش هر چیزی رو نوشت.

آویژه به دست تو به وجود اومد. به دست تو هم رشد کرد . زمانی که من رسیدم ، همون موقعی که آویژه تبدیل شد به " من و نازی " ؛ مثل یه بچه ی خجالتی بود که هیچ رقمه باهام راه نمی اومد.چشمش به دهن تو بود و گوشش به حرفایی که از تو می شنید.

نخواستم بزرگش کنم یا از اون خجالت و گوشه گیری درش بیارم ، فقط خواستم یه کم بیشتر چشماشو باز کنه و تمام اطراف من و تو ، تمام لحظه هایی که بین من و تو می گذشتن رو خوبِ خوب به ذهن بسپاره...

توی این مدت که گذشت خیلی باهامون راه اومد ، دست و پاشو پیدا کرد و برای خودش هدف پیدا کرد . ولی.....

عشق من ... نخواستم حرمت " من و نازی " خدشه دار بشه . فقط خواستم یه زمان کوتاه دوباره ذهنم رو با قالب خاص اینجا آشنا کنه...

ذهن من که توی درگیری های روزمره و دلتنگی پرسه می زد ، یه کم گیج شده بود و این بچه ی گوشه گیر با ذهن گیج من کنار نمی اومد.

.

.

.

وقتی ازش می گیم ، کنار هم نشستیم و اون جلومونه. آخرین دفعه که گفتی خودت هم به فکر می کردی به تغییر چارچوب اینجا ، با اینکه حس می کردم که از ته دلت نیست ، ولی چیزی نگفتم تا ادامه شو هم ببینم...

......

......

......

رامبد دل هامون مرمریشون رو به هم نشون دادن . جوری تو ذهنمون مونده که یه لحظه ازشون غافل نمیشیم.

رامبد آویژه...

آویژه.............

آویژه می تونه یکی از دفترهای بنفش و قرمز و مشکی و آبی ما باشه برای نوشتن از هرچیزی...

آویژه می تونه اون نگاهی باشه برای بیان حرفایی که توی دل و ذهن هستن ولی به زبون نمیان...

آویژه می تونه اون میز صبحانه و نور آفتابِ از لای پرده باشه برای دوباره و ده باره مرور کردن قشنگ ترین خاطره هامون...

آویژه می تونه اون لحاف چهل تیکه باشه که زیرش پر از خنده و گریه و آغوش و بوسه ست...

اون لحاف چهل تیکه و صد خاطره و هزار هزار نگاه و دل...

آویژه اون هدیه ی کوچیکیه که برای تبریک تولد دوستامون بهشون می فرستیم...


آویژه شونه ی توئه وقت گریه های دلم ...

آویژه آغوش منه وقت دلتنگی های تو ...


آویژه روزمرگی ماست که برای من و تو یه کلمه ی بی معناست . چون حتی روزمرگی هامون پُرن از نتیجه ی خوب و تجربه...

.

آویژه ی من و تو الان شده یه جزء خیلی بزرگ از زندگیمون

آویژه ی من و تو دیگه فقط اینجا نیست....

.

.

.

می شینی کنارم . یه نگاه کافیه تا تمام سختی ها و فشار این مدت دوباره برامون مرور بشه...

تمامشون پُر بودن از تجربه هایی که ستون های این قلعه ی مرمری رو ساختن.

نمی ذاریم این خستگی های ذهن و جسم موندگار بشن .

دستامون با همن

........................... یه نفس عمیق

.................................................. ادامه ی راه با قدرت بیشتر

.

:*



نوشته شده توسط نازی ساعت ۸:۰۵ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...