x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷
امروز ، اینجا ، بعد نُه ماه ...
.

خسته ام و دلتنگ ...

درست نُه ماه گذشته . اگه بچه ای هم قرار بود به دنیا بیاد تا الان اومده بود .تازه با اون همه حرص و جوش و فشارهای عصبی که توی این مدت بهمون اومد باید چند ماه قبل به دنیا میومد ...

خیلی خسته شدم.

برای رسیدن به حتی توهم آغوش یار هم باید دو ساعت راه اومد ...برای یه ساعت حرف زدن باهاش ...

اصلا دلم می خواد جلوی چشم همه ی مردم گریه کنم.بذار همه ببینن و توی این خوشی های به نظر ما پوچ و به نظر خودشون، شاید ، با ارزش ؛ متحیر بمونن که این دختره چشه ؟!!!

حالم داره به هم می خوره از زوج هایی که توی این هوای وحشتناک گرم می چسبن به هم و دیگه هیچی نمی بینن . حالم داره به هم می خوره از نفهمیدن جمله هایی که هر روز بیشتر و بیشتر می شن .

حالم داره به هم می خوره از این قوانینی که هیچ وقت نمی شه بهش عمل نکرد .

حالم به هم می خوره از این اشک ها که انگار تمومی ندارن،انگار هیچ مرزی بین اونا و چشمام نیست . حالم داره به هم می خوره از این همه پیشرفت که قراره اینجا داشته باشم ولی همه چی داره به فنا می ره ......

آخه به چه قیمت؟

چرا کسی نظر منو نپرسید ؟

چرا کسی نپرسید که آیا تو هم نظری داری یا نه ؟

چرا این مردم نمی فهمن که وقتی کسی داره زار می زنه ، نیان بشینن جلوش و هر هر بخندن؟!!

خیلی پُرم...

امروز دیگه رسید به لبم . دیگه پُر پُر شدم . ولی بازم به خودم گفتم هیچ راهی نیست . باید تحمل کرد.

کاش همه ی این آدمایی که جلوی من بودن می مردن....

احتیاج به هیچی ندارم . نه به دلداری ، نه به امید ، نه به حرفای خوب.

فقط دستات اینجا باشه ...

فقط یکی باشه که جمله های بی سر و ته م رو بفهمه .

همین ....

نُه ماه گذشت .

مثل نُه ماه قبل همین موقع که داشتم زار می زدم ، الان هم...

.

.

.

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۵:۰۹ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...