x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶
سکوت ممنوع !

.

بازیگر ها پرده ی آخر رو بازی می کردن.خسته بودن.برای چندین شب متوالی بود که این نمایش رو اجرا می کردن.آخرین شب بود... با تموم خستگیشون با یه شوق خاصی بازی رو ادامه می دادن.هیچ کدوم نمی دونستن که نمایش بعدی چیه ولی هر چی بود براشون از این یکی بهتر بود.شاید هم فقط یه جور خستگی بود از اجرای هر شب این نمایش...

پرده ی آخر هم تموم شد...

دست هم رو گرفتن،اومدن جلوی سن و تعظیم کردن.صدای دست زدن ها قطع نمی شد.باور نمی کردن که بازیشون، اونم بازی آخر، با اون همه خستگی به این خوبی بوده باشه.

کم و بیش از توی صدای دست ها،صداهایی به گوش می رسید....

_ من اصلا فکر نمی کردم که بتونن از پس این بازی هم بر بیان...

_آره.منم فکر نمی کردم.خیلی هم زمان پاش گذاشتنااا !

_هم زمان،هم انرژی.اونم دقیقا تو زمانی که همه فکر می کردن آخرش رو گند می زنن! خیلی جالب بود...

_یادته می گفتی اگه اون یکی بازیگره اون لباسشو نپوشه نمی تونه بازی کنه؟!

_اوهوم...حالا که بازی کردن و تموم شد دیگه! خوب هم تموم شد....ببینم نمایش بعدی کدوم سالنه؟

.

.

.

دو تا بازیگر فقط واسه دل خودشون بازی رو شروع کرده بودن.نه واسه دست زدن ها و تشویق های مردم،نه واسه اظهار نظرشون در مورد لباس و بازی و فلان و چنان...حتی اگه واقعا هم آخرش رو گند می زدن،خوب می دونستن که تماشاچی ها هنوز از سالن بیرون نرفتن،سراغ نمایش بعدی رو می گیرن...خوب می دونستن که واسه دل خودشون هر بازی،بهترین بازیه.خوب می دونستن که این بازی باز هم یه بازیه.

-----------------------------

عشق من این بازی خیلی وقته شروع شده.می دونم کم نیستن لحظه هایی که هردوتامون به شدت جلوی نگاه های تماشاچی ها کم میاریم...

می دونی که این تماشاچی ها هم یه زمانی خودشون بازیگر بودن.پس حواستو بده به من.حواستو بده به بازیمون.ما باید برنده ش باشیم...

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۵:۲۹ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...