x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶
این دیگه نیاز نیست ....
.

نمی دونم امشب از کدوم نوعشه ولی شدیــــــد قاطیم...اصولا باید این روزا حالم خوب باشه.ولی الان چند ساعتیه که بدجور دیوونه شدم.یعنی یه خورده فکرم بره به سمت و سموت خطرناک می دونم همه رو تا مرز جنون پیش می برم و آخر خودم به غلط کردن می افتم...نمی دونم چی می خوام...از بعدازظهره بغل گوش داداشم دارم غر می زنم و می گم :من از همه ی مردم دنیا بدم میاد! این داداش من از صمیمی ترین نزدیکامه و کارایی از من دیده که هیچ بنی بشری حتی فکرشو هم نمی تونه کنه.

الان با این طرز حرف زدنم کاملا مشخصه که چقدر حالم بده.نه؟

رامبد الانsms زدی،ولی من هرچی فکر می کنم نمی دونم چی باید بگم در جواب.بدجور قفل کردم.نگران نشو :( چه جوری داشتی گوشیتو تمیز می کردی که قطع شد؟ امیدوارم دوباره درست شه و باز هم بهمون اجازه بده که به این وسعت از تکنولوژی استفاده کنیم!!!!

یه ساعت پیش تصمیم گرفتم خودمو درمون کنم.نشستم پای راه حل هایی که آویزه ی گوشم کرده بودم که در این مواقع ازشون استفاده کنم.

1.خب الان می تونم برم بشینم پای کتاب دفترا عوض این فکرای عجیب غریب.

2.می تونم برم دوش بگیرم شاید حالم بهتر شه.

3.می تونم برم با رامبد حرف بزنم

4.می تونم برم بمیرم.

که مسلما گزینه آخر بیشتر از همه رای میاره در این مواقع.

خدایااااا.من از همه بدم میاد. اصلا الان دارم فکر می کنم، می بینم که علاقه ی خاصی به خودم ندارم.از خودمم بدم میاد.........................

اون موقع ها که واسه کنکور درس می خوندم یادمه شب هایی که زیاد از حد سرم تو کتاب بود،بدجور قاطی می کردم.پا می شدم دور خونه راه می رفتم به هر کس می رسیدم فحش می دادم.یه چیزی مشابه همین حرف قبلیم.همه تون .... !!!

رامبد جون ازم ناراحت نشو که دارم اینا رو اینجا می نویسم.تا چند ساعت قبل هم فکرشو نمی کردم که می خوام آویژه رو اینجوری کنم :( شده مثل همون وبلاگی که اون شب داشتیم درموردش بحث می کردیم.اولا فقط عاشقانه بود،حالا .... نمی دونم.من هیچی نمی دونم.اصلا نمی دونم اینو بذارم تو آویژه با مثل اون دفعه 2 ساعت بعد برش می دارم یا نه...

من 5 ماهه اینجام.دقیقا 5 ماه.هنوز وقتی می خوام دو کلمه ساده تو مغازه یا جای دیگه حرف بزنم جونم بالا میاد.باید می دیدی امروز موقع خریدن بسته پستی به چه فلاکتی افتادیم.هم من، هم صاحب مغازه.

من از همه بدم میاد.

نمی دونم.شاید هم بدم نیاد.باز الان که دارم فکر می کنم،می بینم خب من چرا باید از دادشم بدم بیاد.یا از مامان و بابام یا اون آقاهه تو مغازه یا بقیه...نمی دونم.

.

.

.

الان چند ده دقیقه است که از نوشته ی بالا می گذره.بهتر شدم.تنها خوبیه این حال اینه که زود هم خوب می شی.می دونی تو اون حال همه فکرای ذهنت خالین.خالیه خالی...مثل یه بسته پستی که میاد دم در خونت می بینی آدرس فرستنده همون گیرنده ست.بعد که بازش می کنی می بینی که خالیه.چند ساعتی گیجی که چی به چیه و آخرش ولش می کنی دیگه.


پ ن :دلم خیلی تنگ شده برای حرف زدن با یه آدم جدید.یه کسی که حرفاش ارزش وقت گذاشتن رو داشته باشه.خیلی خیلی از این حرفا کم دارم.


پ ن : این جوجه ی من الان یه بوی خیلی خوبی می ده.شدید داره رو مخچه ی من بپر بپر می کنه که برم بخوابم :D

این محسن نامجو هم زیاد بی ربط نگفته ها.

این پخش که می کنی عطرت...

همین پخش که می کنی آن نمی دانم نامش میان همه خیابان های شهر....

پخش که می کنی عطرت....

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۱:۲۱ قبل‌ازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...