x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

مسافر از اتوبوس پیاده شد :
" چه آسمان تمیزی ! "
و امتداد خیابان غربت او را برد .
.
.
حق با اوست.به خدای آسمان ها و زمین حق با اوست.گاه خستگی مرگ را به یاد انسان می آورد.و گاه عشق خستگی را از یاد می برد.حرف هایش را چو دُر همیشه باید در صندوقچه ی دل نگاه داشت . به چشم هایم خیره شده بود . یکی یکی می گفت و یکی یکی به او اطمینان خاطر می دادم ...
شب فرا رسیده بود.دست هایم توان نوشتن نداشت اما می نوشتم به عشق آنکه برسد به دستانش.تا امید را ترانه کند به سوی بیکرانه ها ببرد.
شکلات ها رو حسابی با یه ترفند خفن گذاشتم رو نامه ها و بسته بندی کردم و حسابی چسب زدم . مثل همیشه با ماژیک سیاه اسمشو نوشتم و زیرش هم اسم خودمو نوشتم. یهو گفتم اسم من نباشه بهتره. می ترسم اونجا مشکلی پیش بیاد.گوشه ی سمت چپ پایین هم نوشتم NR.
به تمام خستگی ها نه گفته بودم و فراموش کرده بودم که سرم چند ساعتی است که تیک تاک کنان به سمت انفجار پیش می رود . عشق بود و عشق. عشق بود که مرا پا بر زمین نگاه داشته بود . شوق گرفتن نوشته هایش آن هم برای من صبر را از من ربوده بود .
سوار ماشین شدم . اون موقع شب نمی دونم چی شد که کلید ماشینو برداشتم و به بابا گفتم می رم بیرون یه بسته رو برسونم بر می گردم .
و پدر هیچ نگفت ...
خیابان سرد بود.آدم ها کم بودند و کم قدم می زدند . و من بودم که شتاب گرفتن دست نوشته ها به سوی ماه مرا می خواند.
زنگ دوم و آروم یه کوچولو زدم.صدای پدر اومد و خودمو معرفی کردم و ... تق ... در باز شد .
صدای پدر از من خسته تر بود.می دانستم بد زمانی را برای سپردن آن همه دلتنگی به او انتخاب کرده بودم . پله ها تمام شد و من پشت در بودم . پدر در را باز کرد و چهره ی خسته اش گشنگی بدنم را به دوردست ها برد .
به خدا من شرمنده ام این موقع شب مزاحم شدم . فقط خواستم اینو بدم اگه زحمتی نیست بدین به گیتا خانم به نازنین برسونن راستی تاکید کردن که بهتون بگم یه شیشه بزرگ ... راستی نازنین هم یه بسته داده بودن که بهتون بدم اما انگاری ...
ناگهان ماندم . می خواستم درد را از یاد ببرم با خواندن آن ها اما حیف زمان زود گذشته بود .
زبونم بند اومده بود و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم و باید چه چیزای دیگه رو هم یاد آوری کنم. در خونه رو بستم ...
هوای کوچه سرد بود . چراغ اتاق دلم خاموش بود اما نورش را می دیدم . وقتی به سر کوچه ی دلتنگی هایمان رسیدم به خود آمدم که خیلی دیر شده بود . می دانستم همیشه خیلی زود دیر می شود اما ناگهان به یاد آوردم آنچه را که از یاد برده بودم .
به خدا می دونستم به اون نیاز داره . می دونستم که هرچه سریع تر اگه به دستش برسه کار خودمون هم راحت تر میشه و اون همه سختی نمی کشه . تازه اینجا هم راحت تر می تونه بنویسه. از تو کوچه شروع کردم به اس ام اس زدن . می دونستم خیلی ناراحت میشه.نشستم تو ماشین و هنوز تایپ می کردم. معلوم بود ناراحت میشه و مدام خودمو تو راه سرزنش می کردم . می دونستم نوشتن جمله " می خوای برگردم دوباره پیش بابا " هم آرومش نمی کنه . تو ماشین هیچ کسی نبود بلند بلند با خودم حرف می زدم و فحش می دادم .
باور کن که حرف های تو گنجینه های صندوقچه ی دل من است .تاریک شود روزم اگر بخواهم لحظه ای از آن ها غافل شوم . کاش این همه سر در گم نبودم و حواسم به خستگی پدر و ساعت های از شب گذشته نبود و محیط را در چنگ خود می گرفتم .او نیز خسته بود و او نیز همانند من خسته از این همه دلتنگی ...می دانستم همه را می دانستم اما ... وای بر من ...
نگران شده بودم.نمی دونستم چرا هرچی اس ام اس می زنم و خبر می گیرم جوابی نمی آد . رسیده بودم خونه.مثل مرغ پر کنده دور خودم می چرخیدم.اول با این فکر که رفته بیرون یا حموم شروع شد و آخر سر به پلیس و فکر های عجیب و غریب رسید . نمی دونستم چی جوری باید جلوی این فکر ها رو می گرفتم . هر لحظه صدای تیک تاک بمب توی سرم سریع تر می شد. افتادم رو تخت ...
از خواب بر می خواستم مبادا جوابم را داده باشد و از حالش گفته باشد و من بی خبر بوده باشم . از خواب بر می خواستم و هیچ ... از خواب بر می خواستم و هیچ ... دلتنگ بودم.دلتنگ تر از همیشه و این بار نگران تر از همیشه . نمی دانستم چکار باید کرد .
هر بار که بیدار می شدم ساعت رو نگاه می کردم و سریع ساعت اونجا رو محاسبه می کردم . دیر وقت بود خیلی دیر وقت ...
صبح فرا رسیده بود . چشمانم باز شد اما هنوز صدای تیک تاک می آمد . به جلوی آینه رفتم . چشمانم گود شده بود و هر از گاهی سیاهی می رفت . دلم درد می کرد و نمی دانستم این همه درد چگونه به این سرعت مرا احاطه کرده است .
دوباره اس ام اس زدم . نگرانی پاهامو سست کرده بود و فقط دعا می کردم اتفاقی رخ نداده باشه . خدایا یعنی چی شده ... خدایا کمکمون کن ... به کل فراموش کرده بودم که می خواستم ظهر برم تهران . هنوز بلیط هم نگرفته بودم . حالم اصلا خوب نبود و فقط می خواستم بفهمم چی شده تا اینکه زنگ زدم و ....
صدایش را شنیدم و زنده بودن را زمزمه کردم . چقدر مهربان بود. با آن همه گناهان من هنوز مهربان بود . دیگر صدای تیک تاک نمی آمد و عذاب وجدان روحم را در بر گرفته بود . صدایش را شنیدم و اشک ریختیم . فرار کرده بودیم از غم نگرانی و دلتنگی . صدایش مرا برد به پشت آن کوه های بلند و دست هایش را گرفتم و زیر لب نامش را صدا کردم . آرام بودم اما درونم هنوز آتشی بود که ای کاش محیط در آن لحظه در چنگال من بود و ...
از خونه زدم بیرون . پیاده می رفتم تا برسم به یه جایی.رسیدم به یه جای عجیب نزدیک یه مسجد . زنگش زدم . خدای من چقدر آرومم کرد . چه طور مثل مریم مقدس گناهمو بخشید و من رو در آغوش گرفت . چقدر خوشحال بودم ...
او مرا بخشید به مهربانی خویش. به آن همه عشق و به آن همه محبت ...
دلم خیلی برات تنگ شده عشق من :) دلم خیلی برات تنگ شده . . . . . . .
.
.
.
غروب بود.صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود.


پ ن : جواب ایمیلTue... 23 Oct 2007. ...05:45
پ ن 2 : می دانستم یا نمی دانستم... مسئله اون نیست بابا :)

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۵:۱۴ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...