x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۶
افتتاحيه...
کيفم رو که گذاشتم بالاي سرمو نشستم رو صندليم تازه فهميدم که کجام...تازه فهميدم که چيا گذشته...تازه فهميدم که ازت خداحافظی نکردم...
هوا ديگه روشن شده بود.ساعت 6 صبح بود.دو تا کاغذی که تو لحظه ی آخر برام نوشته بودی تو دستم بود.همون دو تا کاغذی که وقتی مي نوشتی،تو دست راستت خودکار بود و تو دست چپت دست من...همون خودکاری که باهاش روي
دستم نوشتی NR و با خنده گفتی :حموم که رفتی پاک نشهاا!!!
حالا من مونده بودم و خودم...هنوزم وقتی ياد اون لحظه ها مي افتم تنهايي رو با همه ی وجودم حس ميکنم....کاش قبلش لااقل تا تهران تنهايي رفته بودم...هيچوقت فکر نميکردم اون چند ساعتی رو که توی رُم بودم بدترين روز زندگيم بشه...
زمان ميگذره...تنها چيزی که هيچ کس نميتونه جلوش بايسته...
يک ماه ميگذره که اينجام....سه هفته ی اولش که شديداً دپرس بودم و هر چند روز يه بار به مامانم ميگفتم که ميخوام برگردم!نميدونم کدوم يکی از نگاه هایی که خدا بهم کرد باعث شد که حالم بهتر بشه...
حالا منو تو اينجاييم...مثه هميشه کنارم نشستی و زل زدی تو چشمم...منم دارم خودمو توي عسله چشمات نگاه ميکنم!
بعد از اون همه کش و قوس حالا ما اينجاييم و جدا از دلتنگي هاي فراوان (که هميشه هم بوده!) حالمون خوبه!
به کوري چشم اونايي که نميتونن شاديمونو ببينن!
حالا منو تو اينجاييم که باز هم بجنگيم...با همه چيزايي که قراره مال ما بشن...شايد خيلی تخيلی باشه،شايد مال داستانهای عاشقانه ی قديمی باشه،شايد به نظر خيلي ها محال باشه ولی...
ما اينجاييم .... !
واسه اينکه تخيل های محال داستانهاي عاشقانه قديمی رو بياريم تو زندگي روزمره و پر از منطق خودمون...
به هر حال هر چی باشه از قديم و نديم گفتن : خودمو خودتو.....؛)

برچسب‌ها:


نوشته شده توسط rambod ساعت ۹:۵۸ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...