x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

از اتاقم رفتم بیرون و طبق معمول یه نگاهی هم به آینه انداختم.نــــــــــه...من که تنها بودم!این کیه تو آینه؟برگشتم و مستقیم به تصویر تو آینه نگاه کردم.خدای من...این منم.پس چرا اینقدر عوض شدم؟!نه...قد و هیکلم مثل قبل بود.یه چیز توی صورتم عوض شده بود.واااا ی...چرا چشمای من اینجوری شدن؟چشمای من که اینطوری نبودن!انگار برای اولین بار بود که داشتم می دیدمشون.یه جفت چشم قهوه ای با یه رج مژه مشکی دورشون.بالای اونا هم دو تا ابروی مشکی کشیده.
رفتم جلوتر.به چشمام نگاه کردم.یه دفعه یه صدا گفت:دارین به من هم دروغ می گین؟من صاحب شما دوتام.آدم بدبین ذهنم اومد پشتش و گفت:نکنه قبلاُ ها دروغ می گفتی و الان داری راست می گی؟هان؟بگو...آدم خوش بین اومد به طرفداری از دو تا چشم :نه...شما دو تا هیچی تون نشده...شاید به خاطر خستگیه که اینجوری شدین...صدا دوباره اومد:چِت شده نازنین؟چشمات به خودت هم دارن دروغ می گن .
من:نه...انگار دارن راست می گن.ببین رنگشونو!عوض شده...خدای من، یعنی تا الان خودمو گول می زدم؟من؟! منی که همیشه همه می گفتن چشمات می خندن،حالا چی شده که اینطوری شدن؟یعنی خنده هاشون دروغ بود؟یعنی الان که غمگینند راسته؟باور کنم؟!یه چیزی ته چشامه!چرا خودم نمی فهمم چیه؟انگار یه چیزی می خوان بگن .ولی من نمی فهمیدم.
چند بار پلک زدم...نه انگار واقعاَ چشمام عوض شدن!
یه قدم دورتر رفتم و به خودم نگاه کردم.صورتم غمگین شده بود.چند بار جلو و عقب رفتم ولی هر کار کردم نتونستم بفهمم این چیه که به ته چشمام رنگ غم زده!!
صدای در اومد و مامانم که می گفت:نازنین،چرا چسبیدی به آینه؟ بیا کمک کن...
_ ها؟
برگشتم و دوباره به آینه نگاه کردم
_ اِ اِ اِِ...باز چشمام عوض شدن.دوباره دارن می خندن....چرا؟؟

...............................................................................................

این جور توهم ها سراغ خیلی از ماها اومده.برای من هم بیشتر وقت ها بعد از بحث های فراوونی که با جناب پروردین داشتیم،پیش می اومد.الان انگار دیگه بحث هامون به نتیجه رسیده...خب،خدا رو شکر!
دیروز بود که پروردین جان پیشنهاد داد که با هم اینجا رو به روز کنیم.و اینگونه بود که اولین پست نیلگون به عنوان اولین قدم همکاری جودی ابوت و بابا لنگ دراز رو سینه ی آویژه نشست...
باشد که هر 5 تاشون رستگار شوند...;)
پروردین ، نیلگون ، جودی ابوت ، بابا لنگ دراز و آویژه !

نوشته شده توسط rambod ساعت ۶:۵۶ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...