x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵
شدیدا شخصی!
می آیم ومیخوانم و می گویم و می نوشم از این جام بیخود شده از خویشم و از کیشم و ازگردش ایام! دنبال راهی هستم که نمی دانم آخرش کجاست و اولش کجا؟اصلا نمی دانم کجا هستم به خودم که می آیم
می بینم ایستاده ام این وسط.. وسط همین راهی که دنبالش می گشتم همانی که نه اولش پیدا بود ونه آخرش..
همان راهی که یکی یک بار توی وبلاگش نه خطاب به من که به جمعی شاید نوشته بود "من ته خطم! راهی که تو می خواهی شروع کنی من انتهایش ایستاده ام..زور نزن!" و من عجیب دلم می خواهد که به خدا گیر بدهم تا بیاید و راه را نشانم دهد ..بیاید روی همین زمین تا با هم راه برویم..انگشت سبابه ام را بگیردو راه ببرد وبگوید راه برو فرزندم قدم بردار...مثل همان داستانی که حتما شنیده اید و طرف به خداوند می گفت در هنگام سختی ها و مشکلاتم در کنار دریا تنها یک جای پا بود تو کجا بودی خدایا ؟ و خدا می گفت آن ها جای پای من بود و تو در آغوشم بودی... می شود با نگاه معصوم یک کودک به آسمان نگاه کرد و دنبال خدا گشت نمی شود ؟ جالب است ها! نوشتنماان که نمی آید یقه خدا را می گیریم که ال است و بل است و بیا نقش اول نوشته امشب را بازی کن...دیواری کوتاهتر از تو پیدا نمی کنیم که خدا جان!دلم برای کودک درونم می سوزد که به اشاره ای از خدا شاد می شود و گاهی وقتها بغض می کند که خدا دوستش ندارد وبعد هم قهر می کند و آنگاه که در خودت گم می شوی و دست کودکت از دستانش جدا..آنگاه که روحت هراسان سر می گرداندو با چشمهایی مملو از دلهره . نگرانی به دنبال انگشت خدا جان می گردد.. بغض می کند و گلوی سپیدش آماده هق هق است.. ناگهان پیدا می شود و تو با تمام قدرتی که در خودت سراغ داری بغض فروخورده ات را
می ترکانی مثل صدای بادکنکت و می گویی : مگه نگفتی همیشه هستی و تنهام نمیذاری؟پس کجا رفتی؟و آن وقت است که می بینی همان انگشت سبابه اش را می آورد جلو و می کشد رو گونه های خیس و چشمهای داغ از اشکت.. با لبخند می گوید انگشتم را آورده ام برای پاک کردن اشکهای معصومانه ات..و تو را می بوسد ودرآغوش می کشد مثل مادرهاو مثل پدرها دستان کوچک کودک درونت را در دست می گیرد و به گرمی می فشارد!و تو سالهاست به این می اندیشی که بهشت همین جا است لای انگشتان خدا کف دستش.... به رویای فتح آسمان آرزوها پنجه بر پنجه روزگار می فشاری ومی بینی تو را راهی کرده است دوباره به اینجا...همین وسط راهی که حیرانش بودی... می گوید از اینجا خودت شروع کن یواش یواش و بیا ...همین راه راست را بگیر وبیا من هم می آیم و دورادور ناظرت هستم... وقتی به آخرش رسیدی می بینی که من ته راهت
ایستاده ام با آغوشی باز! بعد بغلت می کنم و می توانی روی ماهم را ببوسی نه ؟ می خندد...تو هم می خندی...آخر تنها نیستی دیگر...دیگر نمی گویی چاره ای نیست بیچاره شدم آخر..
.و این پایان بازی است و شروعی دوباره! به اندازه خدا خوشحالی مگر نه ؟ :) به هر طرف نگاه کنی هست می بینی ؟ چشمهایت را بشوی جور دیگر راببین.... حالا می فهمم در طول خوابم چرا یک صدایی مدام می گفت "الم یعلم به ان الله یری؟ " و ناگهان آسمان روشن شد.... پر می شوم از خدا!

**********
خوب دیگه از فاز هپروت و معنویات بیاید بیرون :ی ما یه چیزی نبشتیم این آویژه خوابش نبره ..همشم منتظر بودم نیلگون بنویسه دیدم نه خیر شر اون از پروردین شلوغ تر سر این از اون شلوغ تر! :) اینگونه که بویش آمدسیستم زنبیل هم نیست فعلا بنده آپ می کنم تا این بچه های ما فرزندان امروز آینده سازان فردا بیایند و... آپ کنند! و گویا مسبب بسی خنده شدیم و سرور ناشی از این فکر که تنها جماعت دانشجو مرفه بی درد است و آزادالوقت و المجانی والقلم J ! :ی چه کنیم که خودمون حال این آویژه رو می برییم ...بچه کثیف شده بود اووووووووه نگاه کن توروخدا از کی آپ نشده! تقریبا 3 هفته است...خوب دیگه بردیمش حموم خاکشم گرفتیم حاضر و آماده است تر و تمیز و تپل مپل و ترگل ورگل....دیگه از حسنی که کمتر نیست نره حموم :ی !!!
این پروردینم که هی میگه میرم میرم میاد نگران نباشید (چشمک)...
ضمنا کامنتدونی اینجا خرابه عین این مطلب رو دراین آدرس http://www.judi-abotte.blogfa.com/ میگذارم نظراتتون رو اونجا بذارید یا برای ما (ایمیل پروردین یا من ) ارسال کنید..
Rambod@gmail.com ِ judia_abotte@yahoo.com دیگه شبتون به خیر لالا خوش..مسواک بوس...

پ.ن : خیلی دعا کنید واسه قبض های موبایل باشه ؟ :)

نوشته شده توسط rambod ساعت ۶:۰۵ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...