x
 26 Esfand 1387
Nazi
26 Esfand 1387
Avizhe
چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴
منو به خاطر تنبلی بیش از حد ببخشید !
همه ی دلخوشی ما تو هفته یه چیز بود، اون هم زنگ سرود .
چهار ماه از سال گذشته بود و حتی یه معلم هم برامون پیدا نکرده بودن . واسه همین ساعت سرود که فرا می رسید همگی به سرعت می رفتیم سر کلاس تا ناظم بیاد . صدای پاهاش تو سالن مثل پتک رو سرمون می اومد تا اینکه به کلاسمون می رسید و با صدای بلند می گفت : " پاشید کره خرها ! آروم برید خونه فقط اگه صدای پای کسی رو بشنوم به همین خدای بالاسر تا ظهر وسط حیات فلکش می کنم " . همه از خوشحالی نمی دونستن چیکار باید بکنن ولی از ترس فلک هم که شده جیک نمی زدن .
تو همون شب های سرد بود که مادرم زیر سنگینی همون سرفه ها رفت تو آسمون ها و دیگه هیچ وقت ندیدمش ...
روزها به امید همون ساعت سرود به کندی می گذشت تا اینکه همه چی یه دفعه بهم ریخت . بچه ها دوباره اومده بودن سر کلاس و ساکت و آروم منتظر اومدن ناظم بودن . صدای پای ناظم از دور به گوش می رسید . ولی انگار صدای پا ها پشت سر هم تکرار می شد . همه تعجب کرده بودن تا اینکه ناظم وارد کلاس شد . صداشو صاف کرد و گفت : " بچه ها از امروز معلم سرود شما آقای دل آرام هستن و ... " . بچه ها همه وا رفته بودن و انگار باباشون مرده بود ! وقتی اومد تو یه حس خاصی بهم دست داد . یه پیر مرد با موهای یه دست سفید و عینک دورسیاه . یه کیف ویولن هم زیر بغلش بود اما هیچ وقت درشو باز نمی کرد . یکی از بچه ها پاشد و گفت آقا کمال صدای خوبی داره . اجازه می دید بخونه . معلم یه نگاه زیرعینکی به کمال انداخت و گفت بخون ببینم چی می خونی . کمال هم پاشد و شروع کرد به خوندن . " خاطرات شمال محال یادم بره . اون همه عشق و حال محاله یادم بره !... " بچه ها شروع کردن به خندیدن و مسخره بازی . یه دفعه معلم داد زد که خفه شو احمق و کلاس به اون شلوغی تبدیل شد به قبرستون . بعد با عصبانیت ادامه داد " انگاری شما بی شعور ها نمی خواین آدم بشین . من خودم درستتون می کنم . و شروع کرد به کشیدن خط های 5 تایی رو تخته . اون روز اینقدر جریمه داد که همه بعد از کلاس داشتن کمال رو می زدن . از اون روز به بعد زنگ های سرود فقط بچه ها فلک می شدن و چوب می خوردن . زنگ سرود شد زنگ ترس و اضطراب ، تردید و جریمه .
.
.
.
بوی گل ها همه جای کلاسو فراگرفته بود . بچه ها همه لباس های نو پوشیده بودن . تو کیف ها هم کلی کاغذ جریمه های عید زنگ سرود بود . همه ساکت و منظم نشسته بودن تا دل آرام بیاد . سکوت مرگ باری همه جا رو فرا گرفته بود . بالاخره اومد ولی ...
کیف ویولنشو آروم گذاشت روی میز . نگاه همه ی بچه به چوب روی میز بود . اگه می رفت ترفش یعنی کار همه اون روز ساخته بود . ترکه رو برداشت و رفت طرف پنجره . داشت به پرنده های رو درخت نگاه می کرد . انگار زمین تازه متولد شده بود . بچه ها همه با یه ترسی به ترکه نگاه می کردن . با اون یکی دستش طرف دیگه ی ترکه رو گرفت و در یک لحظه از وسط دو تیکش کرد و انداختش بیرون ! همه داشتن از تعجب شاخ در می آوردن . یعنی این خود دل آرامه ؟!
بعد هم به آرومی و برای اولین بار ویولن رو از توی کیفش در آورد . هیچ کس نفس هم نمی کشید . انتهای ویولن رو گذاشت روی شونش و پشت کرد به ما و شروع کرد به زدن .غمگین زد ... غمگین . همین طور که می زد یاد سرفه های مادرم افتادم . نفس هایی که دیگه بالا نیومد . نتونستم جلوی اشکامو بگیرم و صورتم خیس شده بود . آهنگ تموم شد . از ترس اینکه اشکامو ببینه سریع با آستین لباسم پاکشون کردم . وقتی معلم برگشت دیدم تمام صورتش خیس اشک بود . نمی تونستم باور کنم . ویولن رو گذاشت توی کیفش و از کلاس رفت بیرون . هیچ کس قدرت حرف زدن نداشت و همه انگاری لال شده بودن . ناظم دوباره اومد سر کلاس و وقتی تعجب ما رو دید با لحن نرم تری گفت : " کیفاتونو بگیرید برید خونه . امروز پسر آقای معلم مرده..... "
بعد از چند دقیقه کلاس شلوغ شد و کمال دوباره شروع کرد به خوندن . وسایلمو گذاشتم توی کیفم و تو همون شلوغی کیفمو گرفتم و همین طور که اشکامو پاک می کردم اومدم بیرون ...
.
این داستان فیلمی هست که به زودی کلید می خوره و به احتمال زیاد سه تا کارگردان روش کار می کنن . فیلم در سه اپیزود ساخته میشه و هر کارگردان یه اپیزود رو می سازه . سامان شعبانی ، سجاد وحدانی و رامبد شریفی . در ایران که بی سابقه بوده . باید ببینیم که چی میشه ...

نوشته شده توسط rambod ساعت ۱۱:۴۸ بعدازظهر

 




من نیازم تو رو هر روز دیدنه...